گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

ای عزیز دنیا جای ابتلا و آزمایش است نه جای فراغت و آسایش است و عقبی مأوای پرستش و کاوش است

اینجا راحت و شادمانی را چه گنجایش است پس در همه حال بفکر حق بودن مفتاح گشایش است

طالب دنیا رنجور است و طالب عقبی مزدور است آنکه دنیا می خواهد کور است

طالب مولی مسرور است طالب بهشت بهانه است مقصود خداوند خانه است آنکه به بهشت می نازد مزدور است و آنکه بیغرض خدا را خواند مستور است یکی را همت بهشت ویکی را همت بدوست ای فدای آنکه همتش همه اوست

ای بهشت سر تو ندارم ای دوزخ پروای تو ندارم از خود خبرمده

سعادت چیست؟ بدوستی حق پرداختن و دوستی خلق را از دل دور انداختن، یار یکی بودن دولتی بیقیاس است دوستی، دوستی حق باقی همه وسواس است

هرچه نه برای اوست همه سودای رنگ و بوست فریفته رنگ و بو نتوان بود و از دشواری محبت دلتنگ نتوان بود که هر که رو از جفا تابد دوستی کار او نیست و هر که چاشنی از محبت ندارد محبت کردار او نیست

دوست را از در برون توان کرد اما از دل بیرون نتوان کرد صاحب غلبه عشق از خود آگاه نیست آنچه مست می کند او را گناه نیست چون آتش محبت زیاده می گردد محب بی تاب و بیطاقت گردد هر که او محبت خواهد گو بگسل از خویش و هستی خود را بردار از پیش

تا کسی از کیفیات جسمانی متخلی نگردد مکاشفات روحانی بر وی متجلی نگردد تجلی ذات محب را مست کند و تجلی صفات او را پست کند

پستی لازمه خود پرستی است و بیخودی نتیجه مستی است، مست آن نیست که نداند نیک را از بدو بدرا از نیک مست آنستکه نشناسد دوست را از خود و خود را از دوست همت دوستی نه افزایش یکی یا دو است، ای من غلام آنکه گوید همه اوست