گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

الهی بقدر تو نادانم و سزای تو را ناتوانم، در بیچارگی خود سرگردانم، روز بروز بر زیانم، چون منی چون بود چنانم و از نگریستن در تاریکی بفغانم که بر هیچ چیز هست ماندانند چشم بر روزی دارم که تو بمانی و من نمانم، چون من کیست که آنروز به ببینم ور به بینم فدائی آنم، الهی چون یتیم بی پدر گریانم، درمانده در دست خصمانم، خسته گناهم و از خویشتن برتاوانم خراب عمر و مفلس روزگار، من آنم