سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱
دلم از وصل تو ای طرفه پسر نشکیبد
چکنم با دل خویش از تو اگر نشکیبد
گر دل و جان زتو ناچار شکیبا گردند
دل از اندیشه و دیده زنظر نشکیبد
کار من نیست شکیبایی ازآن شیرین لب
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲
خوشا دلی که چو تو دلبرش بدست افتد
زخمر عشق تو یک ساغرش بدست افتد
چو با کسی تو بیک بوسه در میان آیی
کنار حور ولب کوثرش بدست افتد
سزد که از پر طاوس بادزن سازد
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
نسیم باد بهاری گر اتفاق افتد
که ره گذار تو بر جانب عراق افتد
چو بگذری بسر کوی یار من برسان
سلام من اگرش هیچ بر مذاق افتد
بدان نگار که گرماه روی او بیند
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
در این تفکرم ای جان که گر فراق افتد
مرا وصال تو دیگر کی اتفاق افتد
همین بس است ز هجران دوست عاشق را
که قدر وصل بداند چو در فراق افتد
به درد هجر شدم مبتلا از آن هردم
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
در دل از عشق کسی گر خار خارت اوفتد
قصه درد دل من استوارت اوفتد
توچنین آزاد و فارغ غافلی از کار من
باش تا با چون خودی زین نوع کارت اوفتد
باد عشق اریک نفس بر خرمن عقلت وزد
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
درین سخن صفت حسن یار چون گنجد
حساب بی عدد اندر شمار چون گنجد
درین جهان که مرا بهره زوست دلتنگی
چو عشق یار نگنجید یار چون گنجد
بعالمی که ز زلف و رخش اثر باشد
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
مرا در دل غم جان می نگنجد
درو جز عشق جانان می نگنجد
چنان پر شد دلم از شادی عشق
که اندر وی غم جان می نگنجد
نگارا عشق تو زآن عقل من برد
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
دی یکی گفت که از عشق خبرها دارد
سر خود گیر که این کار خطرها دارد
دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن
اندرین بحر که این بحر گهرها دارد
ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
شمع خورشید که آفاق منور دارد
مهر تو در دل و سودای تو در سر دارد
رنگ روی تو باقلام تصور ما را
خانه دل ز خیال تو مصور دارد
روز و شب در طلبت گرد زمین گردانست
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
کسی کز دل سخن گوید دمش چون جان اثر دارد
بپرس از وی که صاحب دل زعلم جان خبر دارد
ازآن معدن طلب کن زر که باشد اندرو وجوهر
گل ومیوه زشاخی جو که برگ سبز وتر دارد
تو هر صورت نمایی را مدان از اهل این معنی
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
اندر ره تو دل چه بود جان چه قدر دارد
نزد گدای کوی تو سلطان چه قدر دارد
نزد کسی که عاشق بی جان زنده دل را
از لب حیات بخش بود جان چه قدر دارد
نام تو در میان و همه غافل از تو آری
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
روی تو که ماه را خجل دارد
شاهی است که ملک جان و دل دارد
یک ترک ز لشکر جمال تو
از ملک ولایت چگل دارد
وآن سدره منتهای قد تو
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
کسی که عشق نورزد مگو که جان دارد
جزین حدیث نگوید کسی که آن دارد
ز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمن
کسی که او بتو زنده است و چون تو جان دارد
زمین ز روی تو چون آفتاب روشن شد
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
نگارا دل همیخواهد که عشقت را نهان دارد
ولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد
اگر چه آتش مجمر ندارد شعلهٔ پیدا
ولیکن عود نتواند که دود خود نهان دارد
کسی کز درد عشق تو ندارد زندگیِّ دل
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
نور رخ تو قمر ندارد
ذوق لب تو شکر ندارد
در دور تو مادر زمانه
مانند تو یک پسر ندارد
بی بهره ز دولت غم تو
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد
جان طاقت هجرتو ازین بیش ندارد
از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم
دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد
مه پیش تو ازحسن زند لاف ولیکن
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷
بگو بدانکه چون من عشق یار من دارد
که پادشاهی خوبان نگار من دارد
ببوی او بگلستان شدم ندیدم هیچ
بغیرلاله که رنگی زیار من دارد
عجب مدار که برگیردم زپشت زمین
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
کسی کو همچو تو جانان ندارد
اگر چه زنده باشد جان ندارد
گل وصلت نبوید گر چه غنچه
دلی پرخون لبی خندان ندارد
شده چون تو توانگر را خریدار
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
چشم تو کو جز دل سیاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد
بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
روز منست آن شبی که ماه ندارد
با همه ینبوع نور چشمه خورشید
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰
تویی که زلف و رخت رو بکفر و دین دارد
که هر دوتا با بد رنگ آن و این دارد
کسی که نقش رخ و زلف تست در دل او
موحدیست که در سینه کفر و دین دارد
حدیث زلف تو بسیار گفتم و چکنم
[...]
