گنجور

 
سیف فرغانی

نور رخ تو قمر ندارد

ذوق لب تو شکر ندارد

در دور تو مادر زمانه

مانند تو یک پسر ندارد

بی بهره ز دولت غم تو

از محنت ما خبر ندارد

آنکس که چو من بروی خوبت

دل می ندهد مگر ندارد

دلداده صورت تو ای دوست

جان را ز تو دوست تر ندارد

جانا دل تو چو روزگارست

کآنرا که فگند بر ندارد

در سنگ اثر کند فغانم

وندر دل تو اثر ندارد

مگذار بدیگران کسی را

کو جز تو کسی دگر ندارد

از خون جگر کسی به جز سیف

در عشق تو دیده تر ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

از ورطه ما خبر ندارد

آسوده که بر کنار دریاست

سیف فرغانی

همین شعر » بیت ۳

بی‌بهره ز دولت غم تو

از محنت ما خبر ندارد

سنایی

نور رخ تو قمر ندارد

شیرینی تو شکر ندارد

خوش باد عشق خوبرویی

کز خوبی او خبر ندارد

دارندهٔ شرق و غرب سلطان

[...]

سوزنی سمرقندی

. . . ری دارم که خر ندارد

خر تا بکلاه بر ندارد

مانند یکی درخت جیلان

سرکنده که برگ و بر ندارد

. . . نی داری که صد چنین . . . ر

[...]

خاقانی

دل زخم تو را سپر ندارد

آماج تو جز جگر ندارد

شرط است که بر بساط عشقت

آن پای نهد که سر ندارد

وین طرفه که در هوای وصلت

[...]

عطار

زین درد کسی خبر ندارد

کین درد کسی دگر ندارد

تا در سفر اوفکند دردم

می‌سوزم و کس خبر ندارد

کور است کسی که ذره‌ای را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه