هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
آب حیات حسنت گل برگ تر ندارد
طعم دهان تنگت تنگ شکر ندارد
ای دیده، تیز منگر در روی نازک او
کز غایت لطافت تاب نظر ندارد
در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
روز عمرم چند، یارب! چون شب غم بگذرد؟
عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
ماه شهر آشوب من، هر گه براهی بگذرد
شهر پر غوغا شود، چونان که ماهی بگذرد
روزم از هجران سیه شد، آفتاب من کجاست؟
تا بسویم در چنین روز سیاهی بگذرد
چون بره می بینمش، بیخود تظلم می کنم
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
شمع، دوش از ناله من گریه بسیار کرد
غالبا سوز دل من در دل او کار کرد
حال دل می داند آن شوخ و تغافل می کند
این سزای آنکه سر عشق را اظهار کرد
ناله من این همه زان ماه خوش رفتار نیست
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
مسکین طبیب، چاره دردم خیال کرد
بیچاره را ببین: چه خیال محال کرد؟
کی می رسد خیال طبیبان بدرد من؟
دردم بدان رسید که نتوان خیال کرد
دارد هزار تفرقه دل در شب فراق
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
نمی توان بتو شرح بلای هجران کرد
فتاده ام ببلایی، که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
من عاشق و دیوانه و مستم، چه توان کرد؟
می خواره و معشوق پرستم، چه توان کرد؟
گر ساغر سی روزه کشیدم، چه توان گفت؟
ور توبه چل ساله شکستم، چه توان کرد؟
گویند که: رندی و خراباتی و بد نام
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
بناز می رود و سوی کس نمی نگرد
هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد
گهی بپس روم و گه سر رهش گیرم
ولی چه فایده؟ چون پیش و پس نمی نگرد
چو غمزه اش ره دین زد چه سود ناله جان؟
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
باغ عیش من بجای گل همه خار آورد
آری، این نخلی که من دارم، همین بار آورد
کوه از سیل سرشکم در صدا آید، بلی
گریه من سنگ را در ناله زار آورد
عالمی در گریه است از ناله جانسوز من
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
تا کی آن شوخ نظر بر دگری اندازد؟
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
آه از آن خنجر مژگان، که بهر چشم زدن
چاکها در دل خونین جگری اندازد
بخت بد گر نرساند خبر وصل ترا
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
یار، هر چند که رعنا و سهی قد باشد
گر بعشاق نکویی بکند بد باشد
مقصد اهل نظر خاک در تست، بلی
چون تو مقصود شوی کوی تو مقصد باشد
آنکه در حسن بود یکصد خوبان جهان
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
می خواهم و کنجی که به جز یار نباشد
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کآنجا ز رقیبان تو آثار نباشد
هرجا که حبیب است به پهلوی رقیب است
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
شب هجران رسید و محنت بسیار پیدا شد
بیا، ای بخت، کاری کن، که ما را کار پیدا شد
بکنج عافیت، می خواستم، کز فتنه بگریزم
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد
جگر خونست، ازان این گریه خونین پدید آمد
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
افروخت رنگت از می و دلها کباب شد
روی تو ماه بود، کنون آفتاب شد
گفتم: بدور عشق تو سازم سرای عیش
غم خانه ای، که داشتم، آن هم خراب شد
این آه گرم بی سببی نیست دم بدم
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
تا از فروغ روی تو گل کامیاب شد
چون صبح داغ سینه من آفتاب شد
از حسن نیم رنگ تو، ای ساقی بهار
نظاره سیر مست گل ماهتاب شد
چون کشتی شکسته، که از آب پر شود
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
بر سر بالین طبیب از ناله من زار شد
از برای صحت من آمد و بیمار شد
دوش در کنج غم از فریاد دل خوابم نبرد
بلکه از افغان من همسایه هم بیدار شد
صبر می کردم که، درد عشق خوبان کم شود
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
گر برون میآید، آن بیرحم، زارم میکشد
ور نمیآید، به درد انتظارم میکشد
گر، معاذ الله، نباشد دولت دیدار او
محنت هجران به اندک روزگارم میکشد
ای که گویی: بر سر آن کوی خواهی کشته شد
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
زان دل به جانب سگ کوی تو میکشد
کو دامنم گرفته، به سوی تو میکشد
دانی چرا به دامنت آویخته دلم؟
خود را به این بهانه به کوی تو میکشد
صاحبدلی، که یافت سررشتهٔ مراد
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
باز عشق آمد و کار دل ازو مشکل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
خواستم عشق بتان کم شود، افزون گردید
گفتم: آسان شود این کار، بسی مشکل شد
پای هر کس، که بسر منزل عشق تو رسید
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
اگر سودای عشق اینست، من دیوانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
غم عشق ترا، چون گنج، در دل کرده ام پنهان
[...]