گنجور

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱

 

باز ترک عهد و پیمان کرده بود

کشتن ما بر دل آسان کرده بود

دشمنانم بد همی گفتند و او

گوش با گفتار ایشان کرده بود

زلف مشکینش پریشان گشته بود

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲

 

از دم جان‌بخش نی دل را صفایی می‌رسد

روح را از نالهٔ او مرحبایی می‌رسد

گوییا دارد ز انعامش مسیحا بهره‌ای

کز دم او دردمندان را دوایی می‌رسد

یا مگر داود مهمان می‌کند ارواح را

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳

 

دل همان به که گرفتار هوائی باشد

سر همان به که نثار کف پائی باشد

هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال

درد سهلست اگر امید دوائی باشد

دامن یار به دست آر و ره میکده گیر

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴

 

دوش عقلم هوس وصل تو شیدا می‌کرد

دلم آتشکده و دیده چو دریا می‌کرد

نقش رخسار تو پیرامن چشمم می‌گشت

صبر و هوش من دل‌سوخته یغما می‌کرد

شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم می‌سوخت

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵

 

دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود

ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود

برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان

و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود

دیده‌ام دریای خونست و من اندر حیرتم

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶

 

جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد

تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد

در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد

در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد

گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷

 

میپزد باز سرم بیهده سودای دگر

میکند خاطر شوریده تمنای دگر

هوس سروقدی گرد دلم میگردد

که ندارد به جهان همسر و همتای دگر

دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸

 

مرا دلیست گرفتار خطهٔ شیراز

ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز

خوش ایستاده و با لعل دلبران در عشق

طرب گزیده و با جور نیکوان دمساز

گهی به کوی خرابات با مغان همدم

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹

 

چمن دل بردن آیین میکند باز

جهان را لاله رنگین میکند باز

نسیم خوش نفس با غنچه هر دم

حدیث نافهٔ چین میکند باز

شکوفه هر زری کاورد بر دست

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰

 

با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز

آخر نشد میانهٔ ما ماجری هنوز

ما خستگان در آتش شوقش بسوختیم

وان شوخ دیده سیر نگشت از جفا هنوز

بعد از هزار درد که بر جان ما نهاد

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱

 

قصهٔ درد دل و غصهٔ شب‌های دراز

صورتی نیست که جایی بتوان گفتن باز

محرمی نیست که با او به کنار آرم روز

مونسی نیست که با وی به میان آرم راز

در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲

 

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش

درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳

 

در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش

خوشا کسیکه کند عیش با نگاری خوش

کنار جوی گزین گوش سوی بلبل دار

کنون که هست به هر گوشه‌ای کناری خوش

گرت به دست فتد دامنی که مقصود است

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴

 

وصل جانان باشدم جان گو مباش

در جهان جز فکر جانان گو مباش

ساکن خلوت سرای انس را

گلشن و بستان و ایوان گو مباش

ما کجا اسباب دنیا از کجا

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵

 

نه بر هر خان و خاقان می‌برم رشک

نه بر هر میر و سلطان می‌برم رشک

نه دارم چشم بر گنجور و دستور

نه بر گنج فراوان می‌برم رشک

نه می‌اندیشم از دوزخ به یک جو

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶

 

ای ترک چشم مستت بیمار خانهٔ دل

زلف تو دام جانها خال تو دانهٔ دل

آنجا که ترک چشمت شست جفا گشاید

تیر بلا نیاید جز بر نشانهٔ دل

خونابهٔ سرشکم ریزند مردم چشم

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷

 

گوئی آن یار که هر دو ز غمش خسته‌تریم

با خبر نیست که ما در غم او بی‌خبریم

از خیال سر زلفش سر ما پرسوداست

این خیالست که ما از سر او درگذریم

با قد و زلف درازش نظری می‌بازیم

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸

 

حال خود بس تباه می‌بینم

نامهٔ دل سیاه می‌بینم

یوسف روح را ز شومی نفس

مانده در قعر چاه می‌بینم

خط طومار عمر می‌خوانم

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹

 

ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم

لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم

سالها دریوزه کردیم از در صاحبدلان

مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم

همت ما از سر صورت پرستی در گذشت

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰

 

یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم

به امید کرمت روی به راه آوردیم

بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست

از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم

بر گنه کاری خود گرچه مقریم ولی

[...]

عبید زاکانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode