سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
ای بنسب شهریار وی بحسب پادشاه
رأی تو خورشید خلق روی تو ظل اله
صورت جود و کرم قوت خیل و حشم
حیلت زر و درم حجت دیهیم و گاه
دولت و دین را یمین ملت خود را امین
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
خاک را چاک زد ای دوست گیاه
عمر برباد مده باده بخواه
بی نظر چشم شکوفه است سفید
بی گناه دل لاله است سیاه
در چمن عود همی سوزد باد
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
ای غمت اندر دلم آویخته
درد تو با جان من آمیخته
در خم زلفت دل من بیگناه
مانده و بر تار موی آویخته
خیز و به نزدیک من آی و ببین
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
ای همچو ماه پیشرو لشکر آمده
وی از تو آفتاب امیدم بر آمده
گریان و مستمند و پریشان برون شده
خندان و شادمانه به آیین در آمده
خورشید بر تو ز اول بسیار سرزده
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
ای آرزوی دیده بینا چگونهای
وی مونس دل (من) تنها چگونهای
از ناز و نازکی اگر اینجا نیامدی
باری یکی بگوی که آنجا چگونهای
دُرّ است صورتِ تو و دریاست چَشمِ من
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
ای مونس جان من کجائی
از دیده من چرا جدائی
چون دل دهدت که هر زمانی
صد باره به نزد من نیائی
در دل شغب و دغا چه داری
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
ما را رخ آن نگار بایستی
آن شاهد روزگار بایستی
گویند حدیث یار خود ناری
اول باید که یار بایستی
در دست و دلم ز روضه وصلش
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
چو جانم گرامی همی داشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی
نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی
بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی
بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی
همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
ای سعد فلک بندگی شاه گرفتی
وز دیده و جان خدمت درگاه گرفتی
گوئی ز قران قسمت یک یک ز سلاطین
صدصد بنهادی و سر از شاه گرفتی
بهرامشه ای شاه که از رایت شبرنگ
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
گر دوست غم دوست بخوردی سره بودی
ور دشمنییی نیز نکردی سره بودی
خاریست مرا در دل و دیده ز فراقش
تریاق چنین خاری وردی سره بودی
با درد بود عاشقی مردم اگر هم
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
خورشید چنان نور ندارد که تو داری
ناهید چنان سور ندارد که تو داری
با لاله چون جام گل میگون بستان
آن نرگس مخمور ندارد که تو داری
مه گرچه دهد نور به انگور ولیکن
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
خه خه که چو بوالعجب نگاری
یارب که چه دلفریب یاری
در بزم چو کبک در خرامی
در رزم چو باز در شکاری
در میدان است گوی حسنت
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
ای ز من آزرده یار من گناهی دارمی
یا به جز در سایه زلفت پناهی دارمی
خون دل بر جزع گریان تو دعوی کردمی
کز گذشت لعل خاموشت گواهی دارمی
نیستی رویم سیاه و چشم پر خونم سپید
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
ای چشمه آب زندگانی
وی شعله آتش جوانی
ای تابش حسنت آفتابی
وز گردش طاق آسمانی
گر خر گه مه شود منقش
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
بی تو دردی است ز هر درمانی
اینت بی دردی و بی درمانی
زلف پر فتنه فشانی هر دم
فتنه زلف چرا ننشانی
ماه روئی و چو چرخ دم ساز
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
جانا تو به دیگران چه مانی
کاسایش جان یک جهانی
چون یوسف توتیای چشمی
چون عیسی کیمیای جانی
تا چند بود چو گل دو روئی
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
منم در عشق تو جسمی و جانی
کشیده پوستی بر استخوانی
نه جز گریه مرا پشت و پناهی
نه جز ناله مرا نام و نشانی
تنی مانده چه تن محنت سرائی
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
ایکه دل را دل و جان را جانی
وز دل و جان چه نکوتر آنی
از تو دل در بر من عاریتی
بی تو جان در تن من زندانی
دل فدای تو که بس دلجوئی
[...]

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
ای باد روح پرور زنهار اگر توانی
امشب لطافتی کن آنجا گذر که دانی
در شو چو مهربانی در تیرگی زمانی
یابی مگر نشانی زان آب زندگانی
ره ره گذر بکویش دم دم نگر برویش
[...]
