گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای غمت اندر دلم آویخته

درد تو با جان من آمیخته

در خم زلفت دل من بیگناه

مانده و بر تار موی آویخته

خیز و به نزدیک من آی و ببین

کز تو چه فتنه است برانگیخته

عشق ز من ناشده باز آمده

صبر به من نامده بگریخته

نیک بر آمد دلم الحق کزوست

بر سر من آتش غم بیخته

خون دل از دیده همی ریختم

خون بدان به که بود ریخته

 
sunny dark_mode