سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶
زان پیش کاتصال بود خاک و آب را
عشق تو خانه ساخته بود این خراب را
مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار
پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟
تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶
یارب به آب این مژه اشکبار ما
کان سرو ناز را، بنشان در کنار ما
از ما غبار اگر چه بر انگیخت، درد او
گردی به دامنش مرساد، از غبار ما
ای دل درین دیار، نشان و نام جوی
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷
ترکم، عرب مثال، چنگ بر عذار بست
مردانه، روی بست و دل عاشقان، شکست
ای صبر، چون رکاب زمانی بدار پای
کان شهسوار ترک، عنان میبرد ز دست
آنکس که گشت کشته، ز سودای چشم تو
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳
تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست
با یار خویشتن، نتوانی دمی، نشست
امشب، چه فتنه بود که انگیخت چشم او
کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست
عاشق ندید، در حرم دل، جمال یار
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰
امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است
در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است
پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست
یابد بدین طریق، که او در گرفته است
ظاهر نمیشود، اثر صبح گوییا
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱
تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است
کارم ز دست رفته و در پا، فتاده است
بیاتفاق صحبت و بیاختیار هجر
مشکل حکایتی است که ما را فتاده است
چون شمع، میگدازم و روشن نمیشود
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷
من لاف چون زنم، که سرم را هوای توست
بس نیست؟ این قدر که سرم خاک پای توست
با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من
جانم هنوز، بر سر مهر و وفای توست
پرداختیم، گوشه خاطر، ز غیر دوست
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹
دل میخرد حبیب و مرا این متاع نیست
گر طالب سرست برین سر، نزاع نیست
کاری است عشق مشکل و حالی است بس غریب
کس را به هیچ حال بران، اطلاع نیست
دنیا خرند اهل مروت به هیچ وجه
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷
تیر خدنگ غمزهات، از جان ما گذشت
بر ما ز غمزه تو چه گویم، چهها گذشت
وقت صباح، بر سر شمع، از ممر باد
نگذشت، آن چه بر سر ما از صبا گذشت
در حیرتم، که باد به زلف تو، چون رسید
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳
دل، در برم گرفت و پی یار من برفت
لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت
چون دید دل، که قافله اشک میرود
با کاروان روان شد و از چشم من برفت
بلبل شنید ناله من، در فراق یار
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶
سلطان عشق، ملک دل و دین، فرو گرفت
او حاکم است، نیست کسی را بر او، گرفت
ملک مزلزل دل دیوانگان عشق
آخر قرار بر مه زنجیر مو گرفت
ای گل به نازکی بنشین، بر سریر حسن
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷
سر، در رهش، نهادم و کاری به سر، نرفت
با او به هیچ حیله مرا دست، در نرفت
پایم ز دست رفت و نیامد رهم، به سر
در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت
بیچاره را چو در طلبش، پای، سست گشت
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱
روی تو آب چشمه خورشید میبرد
لعلت به خنده پرده یاقوت میدرد
گر بنگرد عروس جمالت در آینه
خودبین شود هر آینه، آن به که ننگرد
گر لاله با عذار تو شوخی کند و را
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳
چشمت به خواب چشم مرا خواب میبرد
زلفت به تاب جان مرا تاب میبرد
من غرقه خجالت اشکم که پیش خلق
چندان همی بود که مرا آب میبرد
سودای ابروی تو مغان راز مصطبه
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰
آن جان عزیز نیست که در کار ما نشد
و آن تن درست نیست که بیمار ما نشد
دل گوشمال یافت ز سودای زلف او
تا این سزا نیافت سزاوار ما نشد
در آفتاب گردش از آن ذره برنخاست
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷
دی دیده از خیال رخش بازمانده بود
گلگون اشک در طلبش گرم رانده بود
افتاده بود دل به خم چین زلف او
شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود
دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱
از چشم من خیال قدش کی برون رود؟
سروی است ناز از لب جو سرو چون رود؟
بنشست در درونم و غیر از خیال یار
رخصت نمیدهد که کسی در درون رود
دانی که در دل تو کی آید جمال یار؟
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲
باد صبا به باغ به بوی تو میرود
در گلستان حکایت روی تو میرود
چونت خرم به جان که به بازار عاشقی
هر دو جهان به یک سر موی تو میرود
با باد بوی توست دل ناتوان من
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳
آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود
میآید او و عقل من از جا همی رود
حوریست بیرقیب که از روضه میچمد
جانیست نازنین که به تنها همی رود
از زنگبار زلف پراکنده لشگری
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸
بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید
حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید
برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
لعلت خیال پرده اسرار ما درید
زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه
[...]