گنجور

 
سلمان ساوجی

تیر خدنگ غمزه‌ات، از جان ما گذشت

بر ما ز غمزه تو چه گویم، چه‌ها گذشت

وقت صباح، بر سر شمع، از ممر باد

نگذشت، آن چه بر سر ما از صبا گذشت

در حیرتم، که باد به زلف تو، چون رسید

فی الجمله چون رسید از آنجا چرا گذشت

بر ما ز آب دیده شب، دوش تا به روز

باران محتن آمد و سیل بلا گذشت

یارب چه رفت، بر سر ما دوش، کان صنم

بیگانه وش، درآمد و بر آشنا گذشت

چندان گریستیم، که من بعد اگر کسی

آید به سوی ما نتواند ز ما گذشت

سلمان دوای درد دل، از کس طلب مکن

با درد خود بساز، که کار از دوا گذشت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
همام تبریزی

از دل خبر مپرس که بر وی چه‌ها گذشت

کاین سیل غم نخست به شهر شما گذشت

وفایی شوشتری

چون کاروان عشق به دشت بلا گذشت

افکند بار عشق در آنجا ز جا گذشت

با عشق دید آب و هوایش چو سازگار

منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت

سالار کاروان همه کالای عشق را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه