اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۶
من از گلهای خون دل از آن رخساره تر دارم
که از دست رقیب خار خاری در جگر دارم
مرا گویی که یارت کیست خواهم دیگری گویم
ولی دل ندهم گفتن که من یار دگر دارم
همی خواهم که ره یابم درون سینه مردم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۷
نگویی در پیت چونعاشقان هرجا نمیگردم
تو چندان عاشقان داری که من پیدا نمیگردم
هر آن عاقل که آهو چشمی او دید میداند
که من مجنون صفت بیهوده در صحرا نمیگردم
من از عشقت گدا گشتم ولی بر تو نبردم ره
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۹
حدیث سوز دل چون شمع از آن معنی گران دارم
که نَبْوَد زَهرهٔ گفتن گر از لب بر زبان دارم
کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که میریزم
که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم
ز شوخی میکنی آزار دلهای حزین و من
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۰
همین خرسندی ام بس گرچه دور از محفلش گردم
که نام عاشقی چون بشنود من در دلش گردم
عجب بحریست عشق او که گر در خون شوم غرقه
هنوز آن زهره ام نبود که گرد ساحلش گردم
ز شوق دست و تیغ او برقص آیم گه کشتن
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۷
من آن مستم که از اطوار خود یکمو نمیگردم
بهر پهلو که میگردم از آن پهلو نمیگردم
نصیحتگوی من هر لحظه صد افسون دمد لیکن
مسخر جز بسحر چشم آن جادو نمیگردم
من از عشق سیه چشمان چو مجنون مست و مدهوشم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۸
من از اول ترا خورشید عالم سوز میدیدم
همه امروز می بینند و من آنروز میدیدم
بیاران مینمود از غمزه چشمت مردمی لیکن
من از آن غمزه در دل ناوک دلدوز میدیدم
ز هجرم تیره بخت اکنون کجا شد آن نکو بختی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۲
ز خونم سیر کی گردد که با لعلش نظر دارم
ز چشمم میکشد تا قطرهای خون در جگر دارم
مکن منع از سجود خود مرا ای سرو چندانی
که در راهت رخ زردی نهم بر خاک و بردارم
چو رو در قبله میآرم سجودم بهر آن باشد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲۱
بهر جا چشم بگشایم جمال یار می بینم
تو گویی صورت یار از در و دیوار می بینم
جهانی عاشق رویش ولیکن رخ ز من تابد
که من در عین بیتابی درو بسیار می بینم
مگر درمان درد من شکیبایی کند ورنه
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۱
چه حسن است این زهی خوبی مگر خورشید و ماه است این
چه عشق است این زهی محنت مگر قهر آله است این
مگر گر بد کنم آه دلت بر من کجا گیرد
حذرکن کاتش محض است جان من نه آه است این
چه ظلم است این که میتابی رخ از فریاد مظلومان
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۶
شبی با نامرادان باش و ترک خود مرادی کن
درآ چون آفتاب از در شب و تا روز شادی کن
من آخر کشته خواهم شد برسوایی زعشق تو
اگر خواهی نهانم کش وگر خواهی منادی کن
دلا گر همدمی با نو غزالان آرزو داری
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۳
چنان گردد خیالش چشم اشکبار من
که میپندارم اینک خواهد آمد در کنار من
شب هجران چه سان بر بستر راحت نهم پهلو
که هر مو دور ازو خاریست در جسم فکار من
ز من دارد فراغ آنشوخ و من در آتش محنت
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۵
نشاید با لبت غیری چو طوطی همنفس دیدن
که از خال تو هم نتوان برین شکر مگس دیدن
بهشت وصلت از جور رقیبان دوزخ من شد
که در یک دیدنم صد بار باید پیش و پس دیدن
قفس بر مرغ جانم ای اجل بشکن که مشکل شد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۲
خوشا سنگ جفایت خوردن و هم در نفس مردن
ولی من بخت اینم نیست خواهم زین هوس مردن
من آنمرغ دل افکارم که محرومم ز وصل گل
نخواهم روی بستان دید خواهم در قفس مردن
دل مجنون کجا یابد نشان از محمل لیلی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۶
مزاج زهر اگر کوشش کنی شیرین توان کردن
درون مدعی مشکل که پاک از کین توان کردن
نه از باد هوا هرکس ازین گلشن برد بویی
بصد خون جگر چون گل نفس مشکین توان کردن
اگر خون جگر باشد که مشک چین شود اما
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۴
نپرسد جز وفا چیزی خدا روز جزا از من
مپرس از بیوفایی کان نمیپرسد خدا از من
دلم چون نافه خونشد در وفاداری و دلشادم
که با هر کسکه باشد میدهد بوی وفا از من
نه تنها من ترا خواهم که شهری همچو من خواهد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۷
بیا ای عشق جانسوز آتشم در جان محزون زن
بیا ای آتشین آه و علم بر بام گردون زن
خیالت میرسد در دل کجا جان در میان گنجد
بگو سلطان رسید اینک تو ز آنجا خیمه بیرون زن
تنور سینه میجوشد گر از طوفان حذر داری
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۶
جدایی از درت جانا بزهر آلوده تیرم به
که چون دور از تو خواهم ماند باری گر بمیرم به
روا باشد که چون یادت دهند از حال من گویی
گذاریدش که گر هرگر نیاید ضمیرم به
شدم دیوانه از شوقت جهان خواهم زدن برهم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲۱
مرید ما شو ایشیخ اگر باما دمی باشی
سگ رندان شوی بهتر که خود سر آدمی باشی
حریم کعبه وصلش نبندد در بروی کس
چرا محروم مانی سعی کن تا محرمی باشی
برون از عالم مستی چه عالمهاست مستانرا
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲۳
دمی گر صورت شیرین سخن با کوهکن گفتی
بدو فرهاد دادی جان شیرین تا سخن گفتی
چه دشنام کسی گوید من نومید میگویم
چه بودی گر من آنکس بودمی تا این به من گفتی
چه وصف غنچه گویم با وجود آن دهان کو را
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۰
میان خلق میخواهم که توسن بر سرم تازی
تن فرسودهام در چشم مردم توتیا سازی
حدیث آتش انگیزت چنان سرگرم خویشم کرد
که گویی گر سخن با غیر آتش در من اندازی
طبیب دردمندانی ولی مغروری حسنت
[...]