فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴
زهی فیض وجود از پرتو ذات تو عالم را
کمال قدر تو برداشته از خاک آدم را
شب معراج تعظیم تو ثابت گشته بر انجم
بچرخ آورده ذوق پای بوست عرش اعظم را
رخت کرده شب معراج را از روز روشن تر
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶
مکش بر دیده ای خورشید خاک آن کف پا را
مکن با خاک یکسان توتیای دیده ما را
بهر تاری ز جعد سنبلش دل بسته شیدایی
صبا بر هم مزن جمعیت دلهای شیدا را
دلم را کرد از زهر غم افلاک دوران پر
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
بخاک ره کشیدم صورت جسم نزارم را
بدین صورت مگر بوسم کف پای نگارم را
غبار رهگذارم کرد شوق امید آن دارم
که گاهی خیزم و گیرم رکاب شهسوارم را
شدم خاک ره غم اشک خواهد ریخت بر حاکم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
نهان میسوخت چون شمع آتش دل رشتهٔ جان را
زبان حالم آخر کرد روشن سوز پنهان را
ز رشک آن که دامن روی بر پای تو میمالد
به دامن میرسانم متصل چاک گریبان را
نظر بر حال من از چشم بیمارت عجب نبود
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
شنیده صبحدم از جور گل افغان بلبل را
بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را
چو گیرم کاکلَش را، تا کِشم سویِ خُودم ، آن مه،
بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را
صبا را جویبار از موج در زنجیر می دارد
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را
که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را
ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی
که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را
غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
بهار آمد صدایی برنمیآید ز بلبلها
مگر امسال رنگ دلربایی نیست در گلها
گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را
پریشان کرد گلهای چمن را این تغافلها
چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را
چه گویم بر تو چون ظاهر کنم راز نهانم را
به سوزِ دل ز وصلَت چاره ای جُستم ، ندانستم،
که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را
شدی غایب ز چشمم ، شد دلم صد پاره از غیرت،
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
شبی آمد به خوابم یار و برد از دیده خوابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
به دل از گلعذاری خارخاری کردهام پیدا
بحمدالله نیم بیکار کاری کردهام پیدا
درین گلشن چو گلبن از جفای گردش گردون
بسی خون خوردهام تا گلعذاری کردهام پیدا
به خون دیده و دل کردهام صید سگ کویش
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
نشان تیر آهم گشتهای آسمان شبها
ترا بر سینه پیکانهاست هرسو نیست کوکبها
دل بیخود درون سینه دارد فکر زلفینت
بسان مرده کش مونس قبرند عقربها
خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
نه از عارست گر آن مه نیارد بر زبان ما را
چه گوید چون بپرسد نیست چون نام و نشان ما را
فلک چنگیست خم ما ناتوانها تارهای او
رضای دوست مضرابی که دارد در فغان ما را
با فغان ظاهرم وز ضعف پنهان وه که سودایت
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
از آن رو دوست میدارم خط رخسار خوبان را
که بهر الفت ایشان سبب دانستهام آن را
جفاها میکشیدم بندهٔ آن خط مشکینم
که بر من کرد ظاهر صدهزاران لطف پنهان را
کنون دل میتواند کرد سِیْرِ باغ رخسارش
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
نهفتن در دل و جان درد و داغ آن پریوش را
توانم گر توان پوشید با خاشاک آتش را
ز سینه آه حسرت می کشم چون تیر از ترکش
که کی سازد تهی بر سینه ام آن ترک ترکش را
منقش گشت رخسارم بخون چون لاله زار آن به
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
غمت در سینه ام جا کرد چون بیرون شود یارب
و گر ماند چنین حال دل من چون شود یارب
نمی خواهد شبی گیرم قراری بر سر کویش
بلای بی قراری روزی گردون شود یارب
جدا زان لعل میگون نیست کارم غیر خون خوردن
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
مرا ای شمع میل گریه شد در هجر یار امشب
تو بنشین گریه دلسوز را با من گذار امشب
بیاد شمع رویش خواهم از سر تا قدم سوزم
برو ای اشک آب از آتش من دور دار امشب
فکندی وعده قتلم بفردا لیک می ترسم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
اگر رسوا شدم رسواییم را شد فغان باعث
فغان را سوزش دل سوزش دل را بتان باعث
بغمزه خستیم دل چون نرنجم زان خم ابرو
چه می دانم ندارد ز خم ناوک جز کمان باعث
چه باشد گر بریزد خون چشم خون فشانم دل
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
مرا هرگه که پندی میدهد با چشم تر ناصِح
نهال محنتم را میدهد آب دگر ناصح
بس است این سوز در من گر نصیحت نشنود زین بس
به دم هردم نسازد آتشم را تیزتر ناصح
مرا گوید که مردم را به افغان درد سر کم ده
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
کسی در عاشقی از سوی پنهانم خبر دارد
که چون من آتشی در سینه داغی بر جگر دارد
بزن دستی بدامان سرشک ای چشم ترک امشب
چو دامانش غباری چهره ام زان خاک در دارد
بگیر ای باد با خاک ره او رخنه چشمم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
گره از کار من جز نالهای زار نگشاید
نبندم ناله را ره تا گره از کار نگشاید
ز مژگان چشم دارم در رهت خون دلم ریزد
گل امیدواری آه اگر زین خار نگشاید
بچشم و دل گشودم راز عشق او شدم رسوا
[...]