گنجور

 
فضولی

مرا هرگه که پندی می‌دهد با چشم تر ناصِح

نهال محنتم را می‌دهد آب دگر ناصح

بس است این سوز در من گر نصیحت نشنود زین بس

به دم هردم نسازد آتشم را تیزتر ناصح

مرا گوید که مردم را به افغان درد سر کم ده

نمی‌دانم چه حاصل می‌کند زین درد سر ناصح

نصیحت می‌کند کز خلق پنهان دار دردت را

ندارد غالبا از درد پنهانم خبر ناصح

به پند ناصح از خون جگر خوردن نگردم بس

ز من از من بتر صد داغ دارد بر جگر ناصح

گشود از پند سیل خونم از مژگان نمی‌دانم

زبان بگشاد یا زد بر رک دل نیشتر ناصح

فضولی راحتی گر بایدت از موج خون سدی

ببند اطراف خود تا کم کند سویت گذر ناصح