گنجور

 
فضولی

مکش بر دیده ای خورشید خاک آن کف پا را

مکن با خاک یکسان توتیای دیده ما را

بهر تاری ز جعد سنبلش دل بسته شیدایی

صبا بر هم مزن جمعیت دلهای شیدا را

دلم را کرد از زهر غم افلاک دوران پر

بیک جام شکسته کرد خالی هفت مینا را

ملک را نیست چون خورشید رخسار تو زیبایی

عیانست این نمی پوشد کسی رخسار زیبا را

تو سایه بر زمین انداختی یا دید خورشیدت

ترا در بر گرفت و بر زمین انداخت عیسا را

تمنای بقای عمر در دل داشتم اما

برون کرد آرزوی تیغت از دل این تمنا را

فضولی زین سبب خونابه را در دیده جا کردم

که می‌آرد به خاطر هر دم آن گلبرگ رعنا را

 
sunny dark_mode