سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱
ای قناعت! توانگرم گردان
که ورایِ تو هیچ نعمت نیست
کنجِ صبر، اختیارِ لُقمان است
هرکه را صبر نیست، حکمت نیست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۴
سخن آنگه کُنَد حکیم آغاز
یا سرانگشت سویِ لقمه، دراز
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
لاجَرَم حکمتش بوَد، گفتار
[...]
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۸
ترکِ احسانِ خواجه اولیٰتر
کاحتمالِ جفایِ بَوّابان
به تمنّای گوشت، مردن بِهْ
که تقاضایِ زشتِ قصّابان
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۰
نانم افزود و آبرویم کاست
بینوایی بِهْ از مذلّتِ خواست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۲
نخورَد شیر، نیمخوردهٔ سگ
ور بمیرد به سختی اندر غار
تن به بیچارگی و گُرْسنگی
بِنِه و دستْ پیشِ سِفله مدار
گر فریدون شود به نعمت و مُلک
[...]
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۲
گر تَتَر بُکشَد این مخنّث را
تتری را دگر نباید کُشت
چند باشد چو جِسرِ بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۵
در بیابانِ خشک و ریگِ روان
تشنه را در دهان چه دُر چه صدف
مردِ بیتوشه کاوفتاد از پای
بر کمربندِ او چه زر چه خَزَف
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۷
گر همه زَرِّ جعفرى دارد
مَردِ بىتوشه برنگیرد گام
در بیابان فقیرِ سوخته را
شلغمِ پخته بِه که نقرهٔ خام
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۸
مرغِ بریان به چشمِ مَردمِ سیر
کمتر از برگِ تَرّه بر خوان است
وآنکه را دستگاه و قوَّت نیست
شلغمِ پخته، مرغِ بریان است
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۰
به لطافت چو برنیاید کار
سر به بیحرمتی کِشَد ناچار
هرکه بر خویشتن نبخشاید
گر نبخشد کسی بر او، شاید
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲
بخور، ای نیکسیرتِ سَرهمَرد
کان نگونبخت گِرد کرد و نخوَرد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲
وه که گر مرده بازگردیدی
به میانِ قبیله و پیوند
ردِّ میراث سختتر بودی
وارثان را ز مرگِ خویشاوند
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲
از زر و سیم، راحتی برسان
خویشتن هم تمتّعی برگیر
وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زر گیر
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۳
شد غلامی که آبِ جوی آرَد
جویِ آب آمد و غلام ببُرد!
دامْ هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رَفت و دام ببُرد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷
مشو ایمن، که تَنگدل گَردی
چون ز دستت دلی به تَنگ آید
سنگ بر بارهٔ حصار مزن
که بوَد کز حصار سنگ آید
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷
تا به دکّان و خانه درگِرَوی
هرگز ای خام، آدمی نشَوی
برو اندر جهان تفرّج کن
پیش از آن روز کز جهان برَوی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷
هرگز ایمن ز مار ننشستم
که بدانستم آنچه خصلتِ اوست
زخمِ دندانِ دشمنی بَتَر است
که نماید به چشمِ مردم، دوست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷
چه خورَد شیرِ شَرزه در بنِ غار؟
بازِ افتاده را چه قوت بوَد؟
تا تو در خانه صید خواهی کرد
دست و پایت چو عنکبوت بوَد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷
گه بوَد کز حکیمِ روشنرای
برنیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زنَد تیری
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷
رزق اگرچند بیگمان برسد
شرطِ عقل است، جُستن از درها
ورچه کس بیاجل نخواهد مُرد
تو مرو در دهانِ اژدرها