فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
چه ز نظّاره برد دیده که حیرانش نیست؟
به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین میگوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امیّد من و بخت رسایی هیهات
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵
هر که در کوی تو چندی چو دلم منزل داشت
دایم از زلف سیاهت گرهی در دل داشت
رشکی کشتة شوقم که همان بعد هلاک
چشم حسرت نگران بر اثر قاتل داشت
روزی برق شود سبزة این دشت آخر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰
ترکش ناز تو از غمزه دگر تیر نداشت
ورنه از ما سر مو آن مژه تقصیر نداشت
سعی کردیم و گره وا نشد از رشتة کار
پنجة چارة ما ناخن تأثیر نداشت
دل گرفت از چمن امشب که گرفتار ترا
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱
سفر عمر زیانست و درو سود عبث
حسرت بود چو اندیشة نابود عبث
کس درین مرحله یارب به چه خرسند شود؟
فکر معدوم عبث حسرت موجود عبث
دل ازین دانش بیجا به مرادی نرسید
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲
هر کجا راه بریدیم عبث بود عبث
در پی هر چه دویدیم عبث بود عبث
سعی هر چند که در طیّ منازل کردیم
به مرادی نرسیدیم عبث بود عبث
تن به سفتن ندهد گوهر دریای مراد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲
مکن دراز به زیر سپهر پا گستاخ
که کردهاند برای کسی بلند این کاخ
عجب که کام خود از آسمان توانی دید
که کوته است ترا دست و میوه بر سر شاخ
اثر ندارد هر چند گوش گردون را
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳
باده از ابر خورد فصل بهاران گل سرخ
که برافروخته چون لالهعذاران گل سرخ
گل به دامن کندم اشک که از دولت عشق
مژدهام ابر بهار آمد و باران گل سرخ
منم و نغمهسرایی به هوای چمنی
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵
کارم از گفتن لطفت به غرامت افتاد
صوفی از قرب به اظهار کرامت افتاد
گشت معلوم که با من چه قیامت کردست
هر که را چشم بر آن جلوة قامت افتاد
از پی شیشة من دامن پر سنگ آمد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲
مرا پای طلب از رهگذاری خارها دارد
که از هر خار او دل در نظر گلزارها دارد
همای بینیازی سایه بر هر سر نیندازد
گل این باغ ننگ از جلوة دستارها دارد
برای گریه از دل مشت خون جستم چه دانستم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳
به تماشای گل و لاله که پروا دارد؟
با خیال تو چه گنجایش اینها دارد
با خرام تو چه سنجند خرامیدن آب
آب گویی که مگر سلسله در پا دارد
هر چه میآید از آن شست و کمان مغتنم است
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵
دلم امشب که ز تیغ تو جراحت دارد
تکیه بر بستر خون کرده و راحت دارد
مژده ای صبر که از نشئة تاثیر امشب
چهرة صاف دعا رنگ اجابت دارد
بیرخ دوست بود دیدة ما در بر دل
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸
عاشق آنست که در بر گل رویی دارد
عارف آنست که دستی به سبویی دارد
بلبل از باغ به طوف دل ما میآید
یارب این غنچه ز گلزار که بویی دارد!
چارهها کرد که از تاب تو رسوا نشود
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶
بخت کو کز تو بمن مژدة یادی برسد
مگر این کشت مرا آب زیادی برسد
عاشقان زار بگریید چو کامی یابید
این شگون نیست که عاشق به مرادی برسد
بلبل، این ناله و فریاد ندارد سودی
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳
پای دل تا به ره عشق تو فرسوده نشد
از ترّدد نفسی در برم آسوده نشد
تا گل ساغر می لب به شکر خنده گشاد
بلبل شیشه ز شیون دمی آسوده نشد
تا به سودای تو ما را طمع خام افتاد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱
بیوفا و بد و بیدادگرت ساختهاند
خوب بودی و دگر خوبترت ساختهاند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بیخبرت ساختهاند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۶
صبح خیزان چو به کف جام مصّفا گیرند
باج روشندلی از عالم بالا گیرند
زهد خشک است متاع سرة خلوتیان
بار این قافله آن به که به دریا گیرند
بیخودانِ می عشق تو فشانند به خاک
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸
به چمن روی نهی سرو و سمن میسوزند
برفروزی، همه اطفال چمن میسوزند
چه شوی گرم زبان بازی سوسن در باغ
بیزبانان جوانان چمن میسوزند
برمیفروز به قتل دگران چهره به ناز
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳
مطربی کو که نوای غم او ساز کند
تا ز دل شادی نا آمده پرواز کند
عیش ناساز بود زنگ درون میخواهم
صیقل موج غم این آینه پرداز کند
راست تا کنگرة عرش نگیرد آرام
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰
چون در آیینه نظر آن مه دیرینه کند
خال را مردمک دیدة آیینه کند
چه توقّع دگر از عمر، جوانی چو نماند
شنبة ما چه گلی کرد که آدینه کند!
لذّت آنست که هرگز نپذیرد تغییر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷
خوبرویان چون نظر بر رخ هم بگشایند
بیم آنست که آیینه ز هم بربایند
دردمندان وی از درد، غمش میطلبند
بلبلانش همه از نالة هم میزایند
نو غزالان که به صیّادی خود مغرورند
[...]