در غضب رفتی و دل دوش از تو کامی برنداشت
کس به غیر از ساغر می لب ز لعلت تر نداشت
در ادای درد دل، چندان که امشب پیش یار
همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت
کشت آخر آسمان ما را به صد افسردگی
آتشِ ما را نگه این مشت خاکستر نداشت
در ره امید او چون گرد ننشستم به خاک
کز رهم از باد دامان تغافل برنداشت
از نگه چون چشم او فیّاض را شرمنده کرد
آب شد بیچاره آخر چارهٔ دیگر نداشت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به توصیف غم و اندوهی میپردازد که ناشی از عشق و دلتنگی است. او با تأکید بر این که تیر ناز معشوقهاش تنها تأثیری بر دل او گذاشته، بیان میکند که تلاشهایش در رهایی از این درد بینتیجه مانده است. دل او به خاطر زیباییهای چمن و گلشن به عشق و حسرت دچار شده و در نهایت، هیچکس نمیتواند از خواب آشفته عشق او خارج شود. این شعر به غم و ناکامی در عشق و تأثیر عمیق آن بر زندگی فرد اشاره دارد.
هوش مصنوعی: وقتی در خشم رفتی، دل کسی موفق به بهرهبرداری از تو نشد، جز جام شراب. هیچ چیز دیگری به جز لبهای قرمز تو نتوانست به این خوشی دست یابد.
هوش مصنوعی: امشب آنقدر احساساتم را بیان کردم که به شدت مثل اشکی که از چشم میریزد، از وجودم خارج شد. یارم باور نمیکرد که اینقدر عاطفی شدهام.
هوش مصنوعی: زمین ما را در نهایت غم و اندوه برداشت، اما آتش ما را نگه داشت؛ این توده خاکستر دیگر وجود ندارد.
هوش مصنوعی: در مسیر امید او، مثل گرد و غبار نشستهام و به زمین نیفتادهام تا اینکه باد بیتوجهی را از دامن من برنمیدارد.
هوش مصنوعی: نگاه او به قدری زیبا و پرشور است که حتی آب هم از آن شرمنده میشود. در نهایت، او بیچاره و درمانده شده و چارهای جز تسلیم ندارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جز محبت، هرچه بردم سود در محشر نداشت
دین و دانش عرض کردم کس به چیزی برنداشت
هر عمل را اجر سنجیدند در میزان حشر
قیمت چشم پرآبم چشمه کوثر نداشت
از دلم در عشق سوزی ماند و از جان شعلهای
[...]
زین چمن عاشق ز نخل عیش هرگز برنداشت
غیر زخم خونچکان هرگز گلی بر سر نداشت
عاقبت مکتوب ما را سوی او پروانه برد
تاب سوز نامه ام بال و پر دیگر نداشت
بیقراری بین که بعد از سوختن همچون سپند
[...]
آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
[...]
شب دل ناشکر من آرام با خنجر نداشت
سینه صد پیکان چشید و دست از افغان برنداشت
تهمتی بود این که گفتم آتش دل مرده است
کز دلم برخاست آه و رنگ خاکستر نداشت
بر سر نظّاره روی تو بر من ناز کرد
[...]
سوخت دل، اما غبار کینه از کس برنداشت؛
حیرتی دارم ازین آتش که خاکستر نداشت!
دوش در بزم تو دیدم غیر را و، زنده ام؛
این قدر هم صبر از من هیچکس باور نداشت
شب فرستادم ز سوز دل، بکویش نامه ها
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.