فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینْت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری
تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی
من بدین پرده نیم، گر تو بدین پرده دری
غم تو چند خورم و انده تو چند برم
[...]
فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح امیر محمد و تهنیت ولادت پسر وی گوید
گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری
اندرین شهر ز من نیز نیابی خبری
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری
بوسهای را چه خطر باشد کز بهر ترا
[...]
فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۴ - در مدح خواجه ابوسهل احمدبن حسن حمدوی گوید
ای پسر هیچ ندانم که چگونه پسری
هر زمان با پدر خویش به خوی دگری
با چنین خو که تو داری پسرا، گر به مثل
صبر ایوب مرا بودی گشتی سپری
تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم
[...]
منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴ - مسمط چهارم
چون به هم کردی بسیار بنفشهٔ طبری
باز برگرد به بستان در چون کبک دری
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید، چون درنگری
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۱ - صفت دلبر قصاب بود
آلت کشتن داری صنما غمزه و کارد
زین دو ناکشته ز دستت نرهد جانوری
تو مرا جانی و چون با تو بوم جانوری
زنده گردم که ز دیدار تو یابم نظری
می بترسم که مرا روزی بکشی تو از آنک
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۶
گشت تابنده ز گردون معالی قَمَری
گشت تابنده ز دریای معانی گهری
سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک
ملکالعرش عطا داد ملک را پسری
ملک باغ است و در آن باغ ملک سنجر هست
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۰
چون سخن گوید یابم ز دهانش خبری
چون کمر بندد بینم ز میانش اثری
زان نگویم خبری تا که نگوید سخنی
زین نبینم اثری تا که نبندد کمری
هست هر بوسه چو شیرین شکری از لب او
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح خواجه عمید ابراهیم بی علی بن ابراهیم مستوفی
شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری
آنچنان کز دل عقل شدم جمله بری
خوشدلی شوخی چون شاخک نرگس در باغ
از در آنکه شب و روز درو در نگری
گرمی و تری در طبع هلاک شکرست
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۸۱
برهٔ بریان هر جا که بود چاکر تست
طبق حلوا داماد و تو او را خسری
خوردنیهای جهان گر به شکم جمع شدند
همه گفتند که ای خواجه تو ما را پدری
ای همه نزهت و شادی و همه راحت و روح
[...]
انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - مدح خاقان اعظم رکنالدین قلج طفغاج خان
ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری
کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری
زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا
هست امروز همان رتبت پیغامبری
تویی آن سایهٔ یزدان که شب چتر تو کرد
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۹ - در مدح سپهسالار علی بن الحسین ماهوری گفته
که دهد یار مرا از من بیدل خبری
که کند سوی من خسته به رحمت نظری
باز راند ز من و قصه من حرفی چند
پیش آن بت که چنو نیست به خوبی دگری
گوید ای حور ز شرم تو گرفته طرفی
[...]
ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷۶
دوش آوازه درافکند نسیم سحری
که عروسان چمن راست گهِ جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی، گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
[...]
امامی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
باز بیدین و دلم کرد شبیّ و سحری
از خم زلف فروغ رخ زرّینکمری
بیمحابا به سر زلف بلائی، ستمی
بیتکلف به لب لعل، قضائی، قدری
شعلهای، برقی، تابی، شرری، تیغزنی
[...]
عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح شیخ حمیدالدین
که برد از من بیدل بر جانان خبری؟
یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟
جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟
جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟
ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۱
به دغل کی بگزیند دل یارم یاری
کی فریبد شه طرار مرا طراری
کی میان من و آن یار بگنجد مویی
کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری
عنکبوتی بتند پرده اغیار شود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۲
مرغ اندیشه که اندر همه دلها بپری
به خدا کز دل و از دلبر ما بیاثری
آفتابی که به هر روزنهای درتابی
از سر روزن آن اصل بصر بیبصری
باد شبگیر که چون پیک خبرها آری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۳
رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی که گرامی گهری
برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری
پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۴
سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری
که گریزید ز خود در چمن بیخبری
رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش
که دهد خاک دژم را صفت جانوری
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۵
نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری
سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری
دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم
که بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری
سبزهها جمله در این سبزی تو محو شوند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹۱
هر کی از نیستی آید به سوی او خبری
اندر او از بشریت بنماید اثری
التفاتی نبود همت او را به علل
گر علل گیرد جمله ز علی تا به ثری
هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش
[...]