گنجور

 
امیر معزی

گشت تابنده ز گردون معالی قَمَری

گشت تابنده ز دریای معانی گهری

سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک

ملک‌العرش عطا داد ملک را پسری

ملک باغ‌ است و در آن باغ‌ ملک سنجر هست

شجری تازه که آورد نو آیین ثمری

همه آرایش باغ از شجر و از ثمرست

اینتْ میمون ثمری وینتْ همایون شجری

دیرگاه است که تا گوش بزرگان جهان

نشنیدست از این بهتر و خوشتر خبری

آنکه در ملک بدین سور همی مژده دهد

هست‌گویی سخن اندر دهن او شکری

از ثری تا به ثریا همه جشن است اکنون

وز ثریا همه سورست‌ کنون تا به ثری

گر ملک شاه زدنیا به‌سوی عقبی شد

آنک آمد به‌سعادت سوی دنیا دگری

آمد آن پاک‌نژادی که سوی طالع او

هست سعدین فلک را به سعادت نظری

آمد آن خسرو عادل‌که به انصاف و به عدل

از جهاندار بشیرست سوی هر بشری

آمد آن شاه که در دولت دین خواهد بود

همجو جد و پدر خویش به حق دادگری

مملکت‌ گیرد و لشکر کشد و گنج نهد

هست در طالع او زین همه معنی اثری

شهریارا، تو درختی و بر توست پسر

اینت شایسته و بایسته درختی و بری

نه عجب‌گر پسری چون پسر تو نبود

که نبود از ملکان چون پدر تو پدری

هست در بزم تو هر روز دگرسان طربی

هست در رزم تو هر سال دگرگون ظفری

بارها عزم سفر کرده‌ای از بهر ظفر

و آمدستی به حضر با ظفر از هر سفری

گر به فغفور فرستی ز غلامان سپهی

ور به چپیال فرستی زسواران نفری

هر دو آیند میان کرده به کردار کمان

پیش تو بسته به خدمت به میان بر کمری

ندهد دل به خلاف تو مگر تیره دلی

نکشد سر ز وفاق تو مگر خیره‌سری

در مصافت فَزَع و مشغلهٔ حَشر بدید

آنکه آورد به رزم تو ز توران حشری

گاه پیکار برآید زدل اعدا دود

گر رسد ز آتش تیغ تو به اعدا شرری

هرکه یک‌شب به خلاف توکند دیده فراز

نبود تا به قیامت شب او را سحری

تیغ تو خلق جهان را زبلاها سپرست

در جهان جز تو که کردست ز تیغی سپری

چشم بر جود تو دارند همه خلق جهان

که جهان جمله به چشم تو ندارد خطری

گرچه اندیشه زهر چیز همی برگذرد

چون به قدر تو رسد نیز نیابد گذری

نیست ممکن ‌که به فرّ تو بود هر ملکی

نیست ممکن که چو یاقوت بود هر حجری

دانشت هست و جوانی و جوانمردی هست

بیشتر زین نبود در همه عالم هنری

تا جهان است تو باشی مَلِک تا‌جوران

بر رکاب تو به خدمت سر هر تاجوری

شادمان از تو به فردوس برین جان پدر

بخت بر بزم تو بگشاده ز فردوس دری

جام زرّین تو پر گشته ز یاقوت روان

ساقی بزم تو یاقوت‌لبی‌، سیم‌بری

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
فرخی سیستانی

دل من خواهی و اندوه دل من نبری

اینْت بی‌رحمی و بی‌مهری و بیدادگری

تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی

من بدین پرده نیم، گر تو بدین پرده دری

غم تو چند خورم و انده تو چند برم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
منوچهری

چون به هم کردی بسیار بنفشهٔ طبری

باز برگرد به بستان در چون کبک دری

تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری

که به چشم تو چنان آید، چون درنگری

مسعود سعد سلمان

آلت کشتن داری صنما غمزه و کارد

زین دو ناکشته ز دستت نرهد جانوری

تو مرا جانی و چون با تو بوم جانوری

زنده گردم که ز دیدار تو یابم نظری

می بترسم که مرا روزی بکشی تو از آنک

[...]

امیر معزی

چون سخن گوید یابم ز دهانش خبری

چون کمر بندد بینم ز میانش اثری

زان نگویم خبری تا که نگوید سخنی

زین نبینم اثری تا که نبندد کمری

هست هر بوسه چو شیرین شکری از لب او

[...]

سنایی

شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری

آنچنان کز دل عقل شدم جمله بری

خوشدلی شوخی چون شاخک نرگس در باغ

از در آنکه شب و روز درو در نگری

گرمی و تری در طبع هلاک شکرست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه