فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳
نه فلک چرخ زنان سودائی تست
بیخود افتاده زمین یکتن شیدائی تست
جز تماشای جمال تو تماشائی نیست
هر که حیران جمالیست تماشائی تست
هر که افراخت بدعوائی نکوئی کردن
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵
پای تا سر همه ام در غمت اندیشه شدست
زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شدست
خواهش من دگر و آنچه تو خواهی دگرست
نخل امید مرا غیرت تو تیشه شدست
هر نهالی که خیال قد و بالای تو گشت
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱
آن ملاحت که تو داری گهر حسن آنست
ببهایش نرسد هیچ متاع ار همه جانست
ما نداریم متاعی که بود در خور وصلت
تو گران قیمتی و هر چه ترا هست گرانست
با تو سودا نتوانیم مگر لطف کنی تو
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲
عشق در راه طلب راهبر مردانست
وقت مستی و طرب بال و پر مردانست
سفر آن نیست که از مصر ببغداد روی
رفتن از جان سوی جانان سفر مردانست
ظفر آن نیست که در معرکه غالب گردی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸
غیردلدار وفا دار کسی دیگر نیست
نیست اغیار به جز یار کسی دیگر نیست
نیست در راسته بازار جهان غیریکی
خویشرا اوست خریدار کسی دیگر نیست
دیده دل بگشا تا که به بینی بعیان
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹
چون توان بود در آنجای که آسایش نیست
یا بگنجید بسوفار که گنجایش نیست
چه دهی دل بسرائی که دل از وی بکند
یا نهی رخت بدان خانه که آسایش نیست
هر که او عاقبت اندیش بود دل ننهد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸
جز تنعم بغم یار عبث بود عبث
هر چه کردیم جز این کار عبث بود عبث
هر چه جز مصحف آن روی غلط بود غلط
جز حدیث لب دلدار عبث بود عبث
پی به منزلگه مقصود نبردیم آخر
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳
شهره شهر شود هر که جمالی دارد
کشد آزار خسان هر که کمالی دارد
حسن را جلوه مده در نظر بیدردان
جلوه آفت بود آنرا که جمالی دارد
خمش ای مرغ خوش آواز که در سر صیاد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵
خبر شوق مرا هر که به یاران ببرد
چه مضاعف حسنانی که بمیزان ببرد
سیآتش حسنات آید و دردش درمان
خبر مرگ مرا هر که بدرمان ببرد
چه دعاها کنمش گر خبری باز آرد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰
جان گذر میکند آن به که بجانان گذرد
قطره شد بیمدد آن به که بعّمان گذرد
دل چو غم میخورد آن به که غم دوست خورد
عمر چون میگذرد به که بسامان گذرد
تا بکی وقت بلاطایل و بیهوده رود
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
یاد باد آنکه اثر در دل شیدا میکرد
آن نصیحت که مرا واعظ و ملا میکرد
یاد باد آنکه مرا بود دل دانایی
عالمی کسب خرد زان دل دانا میکرد
اختیار از کف من برد کنون معشوقی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹
یاد آن روز که از زلف گره وا میکرد
دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا میکرد
نظری سوی من خسته نهان میافکند
نگه حسرتم از دور تماشا میکرد
تیر مژگان به دم میزد و جانم به دعا
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴
دوشم آن دلبر غمخوار به بالین آمد
شاد و خندان بگشاد دل غمگین آمد
گفت برخیز زجا فیض سحر را در یاب
ملک از بام سموات به پائین آمد
بوی رحمان که در آفاق جهان مستترست
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷
طرف گلزار گذشتی ز تو گل زار بماند
خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند
آنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشت
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
زاهد بیخبر از سرزنشم دست نداشت
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۵
خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند
سوی آرامگه عشق براتم دادند
یار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند
دیده دادند و سر دیده روانم کردند
آشنائی بتماشا گه رازم دادند
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹
عاشقان از لب خوبان می مستانه زدند
بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند
هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست
عاقلان راه نبردند به افسانه زدند
عاشقان چاره دل دادن جان چون دیدند
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴
عارفان از چمن قدس چو بوی تو کشند
خویش را بیخرد و مست بکوی تو کشند
چون بخورشید فتد چشم حقایق بینان
برقع چشمهٔ خورشید ز روی تو کشند
خستگانت بدرون ظلمات ار گذرند
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۶
هر که حرفی ز کتاب دل ما گوش کند
هر چه از هر که شنیده است فراموش کند
تا ابد از دو جهان بیخبر افتد مدهوش
هر که یک جرعه می از ساغر ما نوش کند
لذت مستی بیباده ما هر که چشید
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۲
اهل معنی همه جان هم و جانان همند
عین هم قبله هم دین هم ایمان همند
در ره حق همگی هم سفر و همراهمند
زاد هم مرکب هم آب هم و نان همند
همه بگذشته ز دنیا به خدا رو کرده
[...]