گنجور

 
فیض کاشانی

جان گذر میکند آن به که بجانان گذرد

قطره شد بیمدد آن به که بعّمان گذرد

دل چو غم میخورد آن به که غم دوست خورد

عمر چون میگذرد به که بسامان گذرد

تا بکی وقت بلاطایل و بیهوده رود

تا بکی عمر بلایعنی و خسران گذرد

چند اوقات شود صرف جهان فانی

نه در اندیشهٔ آغاز و نه پایان گذرد

حیف از این عمر گرانمایه که هر لحظه از آن

صرف طاعات توان کرد و بعصیان گذرد

گوش جان وصف حدیث تو کنم تا جانرا

لحظه لحظه بنظر حوری و غلمان گذرد

جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من

متصل لشکر دل قافله جان گذرد

دل بعشق تو دهم تا رمقی در دل هست

جان برای تو دهم تا بجهان جان گذرد

هر که در کشتی عشق آمد ازین قلزم دهر

کی دگر در دلش اندیشهٔ طوفان گذرد

فیض دشوار شود کار چو گیری دشوار

ور تو آسان شمری مشکلت آسان گذرد

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد

گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد

از دم من چو دم صبح شود آتشبار

هر نسیمی که بر اطراف گلستان گذرد

گر به گوشش برسد ناله من، نیست عجب

[...]

خواجوی کرمانی

خنک آن باد که بر خاک خراسان گذرد

خاصه بر گلشن آن سرو خرامان گذرد

واجب آنست که از حال گدا یاد کند

هر که بر طرف سراپرده ی سلطان گذرد

بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار

[...]

جلال عضد

تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد

گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد

از دم من چو دم صبح شود آتش بار

هر نسیمی که بر اطراف سپاهان گذرد

گر به گوشش نرسد ناله من نیست عجب

[...]

کلیم

رود آرام ز عمری که بهجران گذرد

کاروان در ره ناامن شتابان گذرد

بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم

همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد

بخت شاد است زویرانی ما در غم عشق

[...]

صائب تبریزی

کلفت از مردم آزاده شتابان گذرد

همچو سیلاب که بر خانه بدوشان گذرد

دیده هر که نشد باز درین عبرتگاه

روزگارش همه در خواب پریشان گذرد

خود شکن شهپر توفیق مهیا دارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه