گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶

 

هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند

عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند

گر ببینند رخ و قد ترا بید گل، ای بت

گل خجالت برد و بید عرقها بچکاند

بیم آنست که: یاد لب شیرین تو روزی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳

 

اگر آن یار سیه چرده ببیند رخ زردم

هم به نوعی که تواند بکند چارهٔ دردم

پیش ازینم دل دیوانه بده جای گرو بود

این زمان دل به یکی دادم و ترک همه کردم

شرم دارم ز سگان درو سکان محلت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶

 

من دلداده از آنروز که دیدار تو دیدم

در تو پیوستم و از هر چه مرا بود بریدم

بی‌خبر بودم و از دور کمان مهرهٔ مهرت

ناگهان بر دلم افتاد و چو مرغان بتپیدم

سر انگشت نگارین تو آسوده دلم را

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۲

 

چو بدیدی که ز عشقت به چه شکل و به چه سانم

نپسندم که فریبی به فسون و به فسانم

مکن از غصّه زبونم، که نه بی‌دانش و دونم

تو مرا گر نشناسی بشناسند کسانم

ز رخت عهد نجویم، ز لبت شهد نجویم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۹

 

دشمن از بهر تو گر طعنه زند بر دل و دینم

دل من دوست ندارد که کسی بر تو گزینم

گر چه با من نفسی از سر مهری ننشینی

اگرم بر سر آتش بنشانی بنشینم

من به صدق آمده‌ام پیش تو، بی‌رغبت از آنی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۱

 

قصهٔ یار سبک روح نگفتم به گرانان

که چنین حال نشاید که بگویند به آنان

ای که جان خواسته‌ای از من بیدل، بفرستم

جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان

جان به تن باز رود کشتهٔ شمشیر غمت را

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۴

 

با چنان شیوه و شیرینی و دلبندی و شنگی

نتوان دل به تو دادن، که به جوری و به جنگی

آهوی چشم تو، ای ترک کمربند کمانکش

دل شیران بیابان برباید ز پلنگی

چون سبکدل نشوم در کف چنگ تو؟ که روزی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱

 

مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی

چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی

فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن

متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟

دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۶

 

گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی

ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی

بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی

مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی

بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۳

 

گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟

گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سر گشته چو گویی

گفتم: آرام دلم نیست ز عشق تو، چه درمان؟

گفت: درمان تو آنست که: آرام نجویی

گفتم: آشفتهٔ آن چشم خوشم، مرحمتی کن

[...]

اوحدی