گنجور

 
اوحدی

هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند

عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند

گر ببینند رخ و قد ترا بید گل، ای بت

گل خجالت برد و بید عرقها بچکاند

بیم آنست که: یاد لب شیرین تو روزی

همچو فرهاد به صحرا و به کوهم بدواند

شربت وصل تو هرکس بچشیدند ولیکن

سر آن نیست که یک قطره بما نیز چشاند

بر رخم عشق تو نقشیست به خونابه نوشته

وین چنین نقش که داند؟ که چو آبش بنخواند

گر کسی باز کند پیرهن از شخص ضعیفم

در میان من و موی تو تفاوت بنداند

از سر طرهٔ شبرنگ تو، روزی که بمیرم

گر نسیمی بدمد، از گل من گل بدماند

چشم من در غم دیدار تو از گریه چنان شد

که گرش نیم شبی راه دهم سیل براند

نامهٔ درد دل و قصهٔ اندوه فراقم

خود گرفتم که نویسم،که به عرض تو رساند؟

می‌روی خرم و همراه تو دلهاست ولیکن

گر بدین شیوه دوانی تو، بسی دل که نماند

اوحدی را تو ز بند خود اگر باز رهانی

نه همانا که: سر خود ز کمندت برهاند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

هله نومید نباشی که تو را یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا

ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

[...]

رضاقلی خان هدایت

شب تار است و بیابان و ندانم رهِ کویش

هم مگر جذب نهانش سوی خویشم بکشاند

صفی علیشاه

داشتم چشم بعهدی که کند یار بماند

قدر حسن خود و عشق من درویش بداند

گرچه خوبان به نمانند یکی بر سر پیمان

بودم امید که او عهد بآخر برساند

زانکه حسن و ادب و شاهی و درویشی و دانش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه