فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
در جهان کهنه از نو شور و شر باید نمود
فکر بکری بهر ابنای بشر باید نمود
سیم و زر تا هست در عالم بشر آسوده نیست
تا شویم آسوده محو سیم و زر باید نمود
خاک عالم گل شد از اشکم چه خاکی سر کنم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸
شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود
گر مرا چنگی به دل میزد نوای چنگ بود
نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل
هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود
گر ز آزادی بود آبادی روی زمین
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
تا حیات من به دست نان دهقان است و بس
جان من سر تا به پا قربان دهقان است و بس
رازق روزی ده شاه و گدا بعد از خدای
دست خونآلود بذرافشان دهقان است و بس
در اسد چون حوت سوزد ز آفتاب و عاقبت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
در چمن ای دل چو من غیر از گلِ یکرو مباش
گر چو من یکرو شدی در بندِ رنگ و بو مباش
تا نخوانندت بخوان هرجا مشو بیوعده سبز
تا نبینی رنگِ زردی چون گلِ خودرو مباش
گاهِ سرگردانی و هنگامِ سختی بهرِ فکر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷
ای دل اندر عاشقی با طالعِ مسعود باش
چون به چنگ آری ایازی عاقبت محمود باش
پیش این مردم تَعَیُّن چون به موجودیت است
گر رسد دستت، به هر قیمت بُوَد، موجود باش
تا نوازی دوستان را جنّتِ شدّاد شو
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱
گرچه ما از دستبرد دشمنان افتادهایم
ما ز بهر جنگ از سر تا به پا آمادهایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهادهایم
افترایی گر به ما بستند ارباب ریا
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
تا که در ساغر شراب صاف بیغش کردهایم
بر سر غم خاک از آن آب چو آتش کردهایم
قدر ما در میکشی میْخوارگان دانند و بس
چون به عمری خدمت رندان میْکش کردهایم
سعی و کوشش چون اثر در سرنوشت ما نداشت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
غم چو زور آور با شادی قدح نوشی کنم
درد و غم را چاره با داروی بیهوشی کنم
گر مرا گردد میسر روز عفو و انتقام
دوست می دارم که از دشمن خطاپوشی کنم
در فراموشی غمت می کرد از بس یاد دل
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
تا در اقلیم قناعت خودنمایی کردهایم
بر زمین چون آسمان فرمانروایی کردهایم
عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد
با وجود آنکه یک عمری خدایی کردهایم
استخوان بشکستهایم اما به ایمان درست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
گر ز روی معدلت آغشته در خون میشویم
هرچه بادا باد ما تسلیم قانون میشویم
عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی
زین سبب چندی خردمندانه مجنون میشویم
لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
یاد باد آن شب که جا بر خاک کویی داشتیم
تا سحر از آتش دل آبرویی داشتیم
خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان
تا به شب از نشئهٔ می، های و هویی داشتیم
سیل می از کوهسار خُم به شهر افتاد دوش
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
موبهمو شرح غمت روزی که با دل گفتهایم
همچو تار طرهات سر تا قدم آشفتهایم
فصل گل هم گر دلتنگم نشد وا نی شکفت
ما و دل تا عمر باشد غنچه نشکفتهایم
از شکاف سینه ما کن نظر تا بنگری
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
دیشب از غم تا سحرگه آه سردی داشتم
آه سردی داشتم آری که دردی داشتم
سرخ روئی یافتم از دولت بیدار چشم
ورنه پیش از اشکباری رنگ زردی داشتم
زورمندی بین که تنها پهلوان عشق بود
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم
همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم
زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت
بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم
تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
بس به نام عمر مرگ هولناکی دیدهام
هر نفس این زندگانی را هلاکی دیدهام
زندگی خواب است و در آن خواب عمری از خیال
مردم از بس خوابهای هولناکی دیدهام
بود آن هم دامن پرخون صحرای جنون
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
بستهٔ زنجیر بودن هست کارِ شیر و من
خونِ دل خوردن بُوَد از جوهرِ شمشیر و من
راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله
پس چرا در بند زنجیریم دائم شیر و من
با دلِ سوراخ شب تا صبح گرمِ نالهایم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
گر خدا خواهد بجوشد بحر بیپایان خون
میشوند این ناخدایان غرق در طوفان خون
با سرافرازی نهم پا در طریق انقلاب
انقلابی چون شوم، دست من و دامان خون
خیل دیوان را به دیوانخانه دعوت میکنم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰ - در زندان قصر
ریز بر خاک فنا ای خضر آب زندگی
من ندارم چون تو این اندازه تاب زندگی
دفتر عمر مرا ای مرگ سرتاپا بشوی
پاک کن با دست خود ما را حساب زندگی
خواب من خواب پریشان خورد من خون جگر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
زالِ گردون را نباشد گر سرِ رویینتنی
جوشنِ رستم چرا پوشد ز ابرِ بهمنی؟
گر ندارد همچو پیران دشت در آهنگِ رزم
پس چرا از یخ به سر بِنْهاده خودِ آهنی
نیست پشت بام اگر کوه گنابد از چه روی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹
دل ز غم یک پرده خون شد پردهپوشی تا به کی؟
جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی؟
چون خم از خونابههای دل دهان کف کرده است
با همه افسردگی این گرمجوشی تا به کی؟
درد بیدرمان ز کوشش کی مداوا میکند
[...]