گنجور

 
فرخی یزدی

تا حیات من به دست نان دهقان است و بس

جان من سر تا به پا قربان دهقان است و بس

رازق روزی ده شاه و گدا بعد از خدای

دست خون‌آلود بذرافشان دهقان است و بس

در اسد چون حوت سوزد ز آفتاب و عاقبت

بی‌نصیب از سنبله میزان دهقان است و بس

آنکه لرزد همچو مرغ نیم بسمل صبح و شام

در زمستان پیکر عریان دهقان است و بس

دست هرکس در توسل از ازل با دامنی است

تا ابد دست من و دامان دهقان است و بس

دور دوران هر دو روزی بر مراد دوره ایست

آنکه ناید دور آن دوران دهقان است و بس

بر سر خوان، خواجه پندارد که باشد میزبان

غافل است از اینکه خود مهمان دهقان است و بس

منهدم گردد قصور مالک سرمایه‌دار

کاخ محکم کلبه ویران دهقان است و بس

نامه طوفان که با خون می‌نگارد فرخی

در حقیقت نامه طوفان دهقان است و بس

 
sunny dark_mode