گنجور

 
فرخی یزدی

از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم

همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم

زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت

بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم

تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق

خویش را بر یک سپاهی با تن تنها زدیم

بی نیازی بین که با این مفلسی از فر فقر

طعنه بر جاه جم و دارائی دارا زدیم

تا قیامت وعده کوثر خمارم می گذاشت

باده را در محفل آن حور با هورا زدیم

کیست این ماه مبارک کانچه را ما داشتیم

در قمار عشق او شب تا سحر یک جا زدیم

گر خطرها داشت در پای سیاست فرخی

حالیا ما با توکل، دل بر این دریا زدیم

 
sunny dark_mode