گنجور

 
فرخی یزدی

شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود

گر مرا چنگی به دل می‌زد نوای چنگ بود

نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل

هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود

گر ز آزادی بود آبادی روی زمین

پس چرا بی‌بهره از آن کشور هوشنگ بود

نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ

بس که در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود

بس که دلخون گشتم از نیرنگ یاران دورنگ

دوست دارم هر که را در دشمنی یکرنگ بود

بی‌سر و پایی که داد از دست او بر چرخ رفت

کی سزاوار نگین و درخور اورنگ بود

شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرس خوانده‌اند

قیل و قال و جنگشان هم از ره نیرنگ بود

برندارم دست و با سر می‌روم این راه را

تا نگویی فرخی را پای کوشش لنگ بود

 
sunny dark_mode