گنجور

 
فرخی یزدی

بس به نام عمر مرگ هولناکی دیده‌ام

هر نفس این زندگانی را هلاکی دیده‌ام

زندگی خواب است و در آن خواب عمری از خیال

مردم از بس خواب‌های هولناکی دیده‌ام

بود آن هم دامن پرخون صحرای جنون

در تمام عمر اگر دامان پاکی دیده‌ام

دوست دارم لاله را مانند دل کز سوز و داغ

در میان این دو، وجه اشتراکی دیده‌ام

پیش تیر دلنوازت جان به شادی می‌برد

هرکجا چون خود شهید سینه چاکی دیده‌ام

در حقیقت جز برای جلب سیم و زر نبود

گر میان اهل عالم اصطکاکی دیده‌ام

خضر هم با چشم دل از چشمه حیوان ندید

تردماغی‌ها که من از آب تاکی دیده‌ام

نیست خاکی تا کنم بر سر ز بس از آب چشم

کرده‌ام گل در غمت هرجا که خاکی دیده‌ام

 
sunny dark_mode