گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

گر بدامن گردی از آن رهگذر می بایدت

دامنی از دامن گل پاک تر می بایدت

گر امید وصل باشد در قیامت دور نیست

ایکه عاشق میشوی صبر اینقدر می بایدت

ورچراغ وصل میخواهی که افروزی چو شمع

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

شاهباز عشق سیری کرد بر بالا و پست

هر دو عالم گشت و آخر بر سر مجنون نشست

هرکه مهر سبز خطان در دل او شد عزیز

تا نرست از خاک گورش سبزه از خواری نرست

حق پرستی در سر و افسردگی در دل چه سود

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

شمع من، هرکس که پیشت جان نسوزد مرد نیست

عشق و سرمستی با اشک گرم و آه سرد نیست

لذت عاشق نه از مستی و میخواری بود

تشنه دیدار را پروای خواب و خورد نیست

حسن او شد جلوه‌گر ز آیینه صافی‌دلان

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

عشق جانان راحت جان من بیچاره است

آتش دوزخ بهشت مرغ آتشخواره است

تا گل رویش شکفت آن سرو دل با کس نماند

ور کسی دارد دلی چون غنچه هم صد پاره است

این چنین کان سنگدل نرم از دم گرمم نشد

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

عاشقم بر آن بت و دل خون که از اندیشه است

کز پس هفتاد سالم بت‌پرستی پیشه است

از دل پرخون مستان ای پری غافل مشو

کاین حریفان را به جای باده خون در شیشه است

دوستان، مهر چنین سروی ز دل چون برکنم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

سوخت صدجان سرو من تا حسن او بالا گرفت

برق حسن او نگویی بر من تنها گرفت

توسن عشق است تندودست تدبیرست سست

عقل نتواند عنان بر عاشق شیدا گرفت

تازه شد بر ما جنون از خط نوخیزت ولی

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

دوستان خواب اجل بی وصل یارم آرزوست

بیقرارم دور ازو یکدم قرارم آرزوست

کار او جور است بامن جان بنومیدی کنم

ورنه چون شد مهربان بوس و کنارم آرزوست

زندگی می بایدم چندانکه میرم پیش او

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

مست شد صوفی و جنگش بر سر پیمانه است

خانقه بر هم زد اکنون نوبت میخانه است

ساقیا می ده که جنت مستی و دیوانگی است

دوزخی دارد کسی کو عاقل و فرزانه است

خودپرستان جهان آرایشی دارند و بس

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

نیست در صحرا پی آهو که هر جا رفته است

عاشق مجنون او زنجیر در پا رفته است

ایکه دستم مینهی بر دل که پرسی حال چیست

ساعتی بنشین کزین شوقم دل از جا رفته است

بر لب آمد از غم هجر تو جان تشنه ام

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

کاسه چشم من از شوق گل رخسار دوست

لاله رنک از خون دل گشت و سیاهی داغ اوست

از دل لیلی چو بیرون نیست مجنون یک نفس

طعنه بر مجنون مزن با خویش اگر در گفتگوست

آرزوی خرمی هرگز نگنجد در دلم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

گوهر دل گم شد و وقت فراغ از دست رفت

پیش پای خود ندیدیم و چراغ از دست رفت

سوختم از درد و داغش بیش از این طاقت نماند

من بدرد از پا فتادم دل بداغ از دست رفت

میرود دوران گل چون باد ساقی فکر چیست

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

هر کرا حسنی بود آیینه دار روی اوست

هرکه دارد بوی عشقی از سگان کوی اوست

فتنه پیران نه تنها شد که طفل مکتبی

چون الف گوید مرادش قامت دلجوی اوست

عشق خود یاری دهد یعنی که کار کوهکن

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

گریه‌ام دید و چو گل از خنده آن مهوش شکفت

در خزان پیریم آخر بهاری خوش شکفت

دل به خونریز من آن سرو سهی را می‌کشد

غنچهٔ بختِ مرا آخر گلی دلکش شکفت

تا رخش دیدم به مستی جانم از حسرت بسوخت

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

خوش درآ در خانه دل زانکه جان از خانه رفت

کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت

خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت

چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت

شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

دل ز غم تا کی کند فریاد، خاموشی خوش است

ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است

غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند

عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است

میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

سرومن، صد خارم از دست تو در پا رفته است

دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است

بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر

بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است

هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

هرکه عاشق شد چو شمع آزاده از دل‌مردگی است

زندگی دلگرمی عشق است و مرگ افسردگی است

من به آزارت خوشم چون مرهم دیدار هست

خوشدل از یک دیدنم گر صدهزار آزردگی است

گر ز پیری سبزه پژمرده‌ام عیبم مکن

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

بازم از چشم آنسوار سرکش خونخوار رفت

شد عنان از دست و دست از کار و کار از چاره رفت

اندک اندک میشد از دل درد او بیرون به اشگ

چاک کردم سینه تا دردم ز دل یکپاره رفت

من تنها از پی دل میروم در راه عشق

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

چشم مست گر کشد هر گوشه خلقی در غم است

گوشه‌گیر آن را چه غم گر کار عالم در هم است

در وفاداری رخ زرد مرا بشناس تو

زان که اکسیر وفا بسیار در عالم کم است

کی ز تنهایی به تنگ آیم من مجنون‌صفت

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

نرگس رعنا اگر چشم و چراغ گلشن است

لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است

حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن

قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است

دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری

[...]

اهلی شیرازی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۵