گنجور

 
اهلی شیرازی

شاهباز عشق سیری کرد بر بالا و پست

هر دو عالم گشت و آخر بر سر مجنون نشست

هرکه مهر سبز خطان در دل او شد عزیز

تا نرست از خاک گورش سبزه از خواری نرست

حق پرستی در سر و افسردگی در دل چه سود

جان فدای گرمی پروانه آتش پرست

رندی از شاه و گدا در کوی خوبان عیب نیست

خوش بود افتادگی و نیستی از هر که هست

چاک جیب جان چو خواهد بود از دست اجل

من بدست خویش کردم تا کشد بیگانه دست

در سر بازار هستی تا نظر می افکنم

به ز سیمین ساعدان نقدی نمی آید بدست

صد درم بر دل گشود آنکس که گفتا لب ببند

تا خدا نگشود صد در بر کسی یک در نبست

خاک اهلی شد گل از می گر گلی بر وی دمید

هر که آن گل بو کند تا حشر خواهد بود مست