واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
فکر آن موی میانم، بس که در کاهیدن است
جسم بر تار نفس، چون رشتهای بر سوزن است
پیش رویت، بس که دارد اضطراب سوختن
شمع را از رشته جان، خار در پیراهن است
عشق میبالد بخود از اضطراب عاشقان
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸۰
قد چو خم گردید، روشن شد که وقت مردن است
شمع را چون سرنگون سازند، وقت کشتن است
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰
کشته ناز تو کی با کش ز طعن دشمن است
زخم تیغت چون حمایل شد دعای جوشن است
خویش را هر چند عاقل می نمایم در لباس
خون صد چاکم فزون در گردن پیراهن است؟
گر بود چشم تری گرد کدورت توتیاست
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶
اضطرابم آتش رخسار او را دامن است
شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس
هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۸
زندگی را شغل پرواز فنا جزوتن است
با نفس،سرمایهای گر هست ازخود رفتن است
نبض امکان را که دارد شور چندین اضطراب
همچو تار ساز در دلهیچ و بر لب شیون است
بگذر از اندیشهٔ یوسفکه درکنعان ما
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۹
میروم از خویش و حسرت گرم اشک افشاندن است
در رهت ما را چو مژگان گریه گرد دامن است
ما ضعیفان را اسیر ساز پروازست و بس
رشتهٔ پای طلب بال امید سوزن است
با زمین چون سایه همواریم و از خود میرویم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۰
بسکه آفت ما ضعیفان را حصار آهن است
چشم زخمیگر هجوم آرد دعای جوشن است
سینه چاکان میکنند از یکدگرکسب نشاط
از نسیم صبح شمع خانهٔگل روشن است
از حیا با چربطبعان برنیاید هیچکس
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۱
چون حباب آیینهٔ مااز خموشی روشناست
لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است
یاد آزادیست گلزار اسیران قفس
زندگیگر عشرتی دارد امید مردن است،
تیرهروزان برنیایند از لباس عاجزی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۲
کینه را در دامن دلهای سنگین مسکن است
هرکجا تخم شرردیدیم سنگش خرمن است
خاکساران، قاصد افتادگیهای همند
جاده را طومار نقش پا به منزل بردن است
با دل جمع از خراش سینه غافل نیستیم
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
ای رخ و زلفت شب تاریک و روز روشن است
بی شب و روز تو روز و شب فغان کار من است
طرهٔ مشکین مزن بر هم دگر مشکن دلم
زان که مشکین طره ات مسکین دلم را مسکن است
شمع کافوری همی گویند بی دود است و من
[...]
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۵۹ - نهال آرزو
غنچهای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است
همتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن است