گنجور

 
واعظ قزوینی

فکر آن موی میانم، بس که در کاهیدن است

جسم بر تار نفس، چون رشته‌ای بر سوزن است

پیش رویت، بس که دارد اضطراب سوختن

شمع را از رشته جان، خار در پیراهن است

عشق میبالد بخود از اضطراب عاشقان

آتش دلهای پرخون را تپیدن دامن است

آبگیری میکند شمشیر را صاحب هنر

در دل شبها، دعا بی گریه، تیغ آهن است

باغ و بستان نیست حاجت بلبلان شوق را

هرکجا نالد، به یادش واعظ ما گلشن است

 
sunny dark_mode