گنجور

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۷

 

گر همه زَرِّ جعفرى دارد

مَرد بى‌توشه برنگیرد گام

در بیابان فقیرِ سوخته را

شلغمِ پخته به که نقرهٔ خام

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۸

 

مرغِ بریان به چشمِ مَردمِ سیر

کمتر از برگِ تره بر خوان است

وآن که را دستگاه و قوَّت نیست

شلغمِ پخته مرغِ بریان است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۹

 

ز قدر و شوکتِ سلطان نگشت چیزی کم

از التفات به مهمان‌سرایِ دهقانی

کلاه‌گوشهٔ دهقان به آفتاب رسید

که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۰

 

گر آبِ چاهِ نصرانی نه پاک است

جهودِ مُرده می‌شویی چه باک است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۰

 

به لطافت چو بر‌نیاید کار

سر به بی‌حرمتی کِشَد ناچار

هر‌که بر خویشتن نبخشاید

گر نبخشد کسی بر او شاید

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۱

 

آن شنیدستی که در اقصای غور

بارسالاری بیفتاد از ستور

گفت چشمِ تنگِ دنیادوست را

یا قناعت پر کند یا خاکِ گور

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۲

 

درویش به جز بوی طعامش نشنیدی

مرغ از پسِ نان خوردن او ریزه نچیدی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۲

 

با طبعِ ملولت چه کند هر‌که نسازد؟

شرطه همه وقتی نبوَد لایقِ کَشتی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۲

 

دستِ تضرّع چه سود بندهٔ محتاج را

وقتِ دعا بر خدای وقتِ کَرَم در بغل

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۲

 

وه که گر مرده باز‌گردیدی

به میانِ قبیله و پیوند

ردِّ میراث سخت‌تر بودی

وارثان را ز مرگِ خویشاوند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۲

 

بخور ای نیک‌سیرتِ سَره‌مَرد

کان نگون‌بخت گِرد کرد و نخوَرد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۲

 

از زر و سیم راحتی برسان

خویشتن هم تمتّعی بر‌گیر

وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند

خشتی از سیم و خشتی از زر گیر

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۳

 

شد غلامی که آبِ جوی آرَد

جویِ آب آمد و غلام ببُرد!

دام هر بار ماهی آوردی

ماهی این بار رَفت و دام ببُرد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۴

 

چو آید ز پی دشمنِ جان‌ستان

ببندد اجل پایِ اسبِ دوان

در آن دم که دشمن پیاپی رسید

کمانِ کیانی نشاید کشید

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۵

 

قد شابَهَ بِالوَری حِمارٌ

عِجلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۵

 

به آدمی نتوان گفت مانَد این حیوان

مگر دُراعه و دستار و نقشِ بیرونش

بگرد در همه اسبابِ ملک و هستی او

که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۶

 

دستِ دراز از پیِ یک حبّه سیم

به که ببُرَّند به دانگی و نیم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۷

 

فضل و هنر ضایع است تا ننمایند

عود بر آتش نهند و مشک بسایند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۷

 

کس نتواند گرفت دامنِ دولت به زور

کوشش‌ِ بی‌فایده‌ست وَسمه بر ابرویِ کور

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۲۷

 

تا به دکّان و خانه درگِرَوی

هرگز ای خام‌، آدمی نشَوی

برو اندر جهان تفرّج کن

پیش از آن روز کز جهان برَوی

سعدی
 
 
۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۳۰
sunny dark_mode