گنجور

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

دل همی خواهد از آن پسته که شکّر گیرد

جان طمع دارد از آن لعل که گوهر گیرد

پسته تنگ تو از بهر علاج دل من

ای بسا ورد شکفته که به شکّر گیرد

روی من از پی طرف کمرت هر لحظه

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۲

 

چو سنبل تو سر از برگ یاسمین بر زد

غمت به ریختن خونم آستین بر زد

رخ تو از عرق و نازکی بدان ماند

که ابر قطره باران به یاسمین بر زد

چو پیش روی تو زلفت نقاب پره کشد

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۳

 

قصر هدی شد به سعی شاه مشیّد

رایت اسلام سر کشید به فرقَد

شاه جهان شهریار عالم عادل

خسرو غازی طغانشه بن موید

آنک مرکب کند صواعق قهرش

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

چون کوکبه عید به آفاق درآمد

در باغ سعادت گل دولت به برآمد

آن وعده که تقدیر همی داد وفا شد

وان کار که ایام همی خواست برآمد

آسود جهان از تف خورشید حوادث

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

نقش هر دولت که آن بر هفت منظر یافتند

نظم هر صورت که آن در چار گوهر یافتند

چون مرصع شد بهم فهرست آن مجموع را

در کلاه مر زبان هفت کشور یافتند

داور اعظم اتابک نصرة الدین کز دعاش

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

هرگز صبا ز زلف تو یک تار نشکند

تا قدر چین و قیمت تاتار نشکند

جز در مثال بردن خطی ز عارضت

نقاش عشق را سر پرگار نشکند

دعوی خوبی تو چو باطل نشد به خط

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۷

 

چه پرتو است که اقبال در جهان افکند؟

چه غلغل است که دولت در آسمان افکند؟

غبار موکب شاه است یا نسیم بهشت؟

که بوی امن و امان در مشام جان افکند؟

همای رایت او سر به سدره در ناورد

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

زلف سرمستش چو در مجلس پریشانی کند

جان اگر جان را نیندازد گرانجانی کند

عقلها را از پریشان زیستن نبود گزیر

اندر آن مجلس که زلف او پریشانی کند

تا پریشان نیست بر سوسن همی ساید عبیر

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۹

 

نوبت ملکت شها بر هفت گردون می زنند

ملک عالم را به تو فال فریدون می زنند

در ازل دایم زدند و تا ابد خواهند زد

تا نپنداری شها کین نوبت اکنون می زنند

نوبت اول بهنگامی که در طشت افق

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۰

 

سپیده دم که صبا مژده بهار دهد

دم هوا مدد نافه تتار دهد

دل مرا که فراموش کرد عهد وصال

نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد

ز آب دیده به موجی دراو فتم که به جهد

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

شرح غم تو لذت شادی به جان دهد

شکر لب تو طعم شکر وادهان دهد

طاوس جان به جلوه درآید زخرمی

گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد

شمعی ست چهره تو که هر شب ز نور خویش

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۲

 

به حلقه ای که سر زلف یار بگشاید

زمانه را و مرا هر دو کار بگشاید

ز دست رفتم و دستم نرفت در زلفش

کزان گره گرهی یادگار بگشاید

چو وصل او در امید در جهان بر بست

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۳

 

چون شد از دریای مینا زورق زر ناپدید

آمد از درج زمرد لولو لالا پدید

چون ز لوح لاجوردی میم زرین شد نهان

نون سیمین شد ز روی تخته مینا پدید

گشته تا شد همچو در دریای کحلی زعفران

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

سپیده دم که زند ابر خیمه در گلزار

گل از سراچه خلوت رود به صُفه بار

ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد

اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار

سرود خارکن از عندلیب نیست عجب

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

در ابتدای کون جهان آفریدگار

بر نام خسرو از پی این عقد نامدار

بر اصل چهار طاق عناصر به پای کرد

نُه پوشش فلک همه از رایش استوار

دیبای خسروانی اخضر برو کشید

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

ای جهان را به تیغ داده قرار

کرده شاهان به بندگیت اقرار

شاه آفاق اخستان توی آنک

خواهد از خنجرت اجل زنهار

همتت چون شهاب تیرانداز

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۷

 

چون بر زمین طلیعۀ شب گشت آشکار

آفاق ساخت کسوت عباسیان شعار

پیدا شد از کرانۀ میدان آسمان

شکل هلال چون سر چوگان شهریار

دیدم ز زر پخته برین لوح لاجورد

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۸

 

ای زسعی تو برافراخته سر

دین یزدان و شرع پیغمبر

مقتدای زمانه صدرالدین

ای کفت مکرمات را مصدر

خجل از گوشه عمامه تو

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۹

 

کراست زهره که با این دل ز صبر نفور

در افکند سخنی از وداع نیشابور

اگر چه می شنود ناله غراب و لیک

چگونه فهم کند آدمی زبان طیور

ندانم این چه دلیری ست گوییا که غراب

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

سپیده دم که شدم محرم سرای سرور

شنیدم آیت « تو بو الی الله » از لب حور

به گوش جان من آمد ندای حضرت قدس

که ای خلاصه تقدیر و زبده مقدور

جهان رباط خراب است بر گذر گه سیل

[...]

ظهیر فاریابی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۶
sunny dark_mode