مرغ اندیشه که اندر همه دل‌ها بپری

به خدا کز دل و از دلبر ما بی‌اثری

آفتابی که به هر روزنه‌ای درتابی

از سر روزن آن اصل بصر بی‌بصری

باد شبگیر که چون پیک خبرها آری

[...]

آنچ دیدی تو ز درد دلم افزود بیا

ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا

سود و سرمایهٔ من گر رود باکی نیست

ای تو عمر من و سرمایهٔ هر سود بیا

مونس جان و دلم بی‌رخ تو صبری بود

[...]

هر روز بگه ز در درآیی

بر دست شراب آشنایی

بر ما خوانی سلام سوزان

یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!

ما را ببری ز سر به عشوه

[...]

مطربی کز وی جهان شد پر طرب

رُسته ز آوازش خیالاتِ عجب

از نوایش مرغ دل پرّان شدی

وز صَدایش هوشِ جان حیران شدی

چون برآمد روزگار و پیر شد

[...]

این حکایت بشنو از صاحب بیان

در طریق و عادت قزوینیان

بر تن و دست و کتفها بی‌گزند

از سر سوزن کبودیها زنند

سوی دلاکی بشد قزوینیی

[...]

رحمت صد تو بر آن بلقیس باد

که خدایش عقل صد مرده بداد

هدهدی نامه بیاورد و نشان

از سلیمان چند حرفی با بیان

خواند او آن نکته‌های با شمول

[...]

این بدان ماند که شخصی دزد دید

در وثاق اندر پی او می‌دوید

تا دو سه میدان دوید اندر پیش

تا در افکند آن تعب اندر خویش

اندر آن حمله که نزدیک آمدش

[...]

چار کس را داد مردی یک درم

آن یکی گفت این به انگوری دهم

آن یکی دیگر عرب بُد گفت لا

من عِنب خواهم نه انگور ای دغا

آن یکی ترکی بُد و گفت این بنم

[...]

گفت من مستسقیم آبم کَشد

گرچه می‌دانم که هم آبم کُشد

هیچ مستسقی بنگریزد ز آب

گر دو صد بارش کند مات و خراب

گر بیاماسد مرا دست و شکم

[...]

بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت

که نرفت از جا بدان آن نیکبخت

گفت چون ترسم چو هست این طبل عید

تا دهل ترسد که زخم او را رسید

ای دهلهای تهی بی قلوب

[...]

آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی

قاطعان راه را داعی شدی

دست برمی‌داشت یا رب رحم ران

بر بدان و مفسدان و طاغیان

بر همه تسخرکنان اهل خیر

[...]

آن یکی افتاد بیهوش و خمید

چونک در بازار عطاران رسید

بوی عطرش زد ز عطاران راد

تا بگردیدش سر و بر جا فتاد

هم‌چو مردار اوفتاد او بی‌خبر

[...]

آن شنیدی داستان بایزید

که ز حال بوالحسن پیشین چه دید

روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت

با مریدان جانب صحرا و دشت

بوی خوش آمد مر او را ناگهان

[...]

آن امیران عرب گرد آمدند

نزد پیغامبر منازع می‌شدند

که تو میری هر یک از ما هم امیر

بخش کن این ملک و بخش خود بگیر

هر یکی در بخش خود انصاف‌جو

[...]

تو خلیلِ وقتی ای خورشیدهش

این چَهار اطیار ره‌زن را بکش

زانک هر مرغی ازینها زاغ‌وش

هست عقل عاقلان را دیده‌کَش

چار وصف تن چو مرغان خلیل

[...]

هر دمی فکری چو مهمان عزیز

آید اندر سینه‌ات هر روز نیز

فکر را ای جان به جای شخص دان

زانک شخص از فکر دارد قدر و جان

فکر غم گر راه شادی می‌زند

[...]

پس ایاز مهرافزا بر جهید

پیش تخت آن الغ سلطان دوید

سجده‌ای کرد و گلوی خود گرفت

کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت

ای همایی که همایان فرخی

[...]

رفت مرغی در میان مرغزار

بود آنجا دام از بهر شکار

دانهٔ چندی نهاده بر زمین

وآن صیاد آنجا نشسته در کمین

خویشتن پیچیده در برگ و گیاه

[...]

گفت قاضی صوفیا خیره مشو

یک مثالی در بیان این شنو

هم‌چنانک بی‌قراری عاشقان

حاصل آمد از قرار دلستان

او چو که در ناز ثابت آمده

[...]