گنجور

 
مولانا

رحمت صد تو بر آن بلقیس باد

که خدایش عقل صد مرده بداد

هدهدی نامه بیاورد و نشان

از سلیمان چند حرفی با بیان

خواند او آن نکته‌های با شمول

با حقارت ننگرید اندر رسول

جسم هدهد دید و جان عنقاش دید

حس چو کفی دید و دل دریاش دید

عقل با حس زین طلسمات دو رنگ

چون محمد با ابوجهلان به جنگ

کافران دیدند احمد را بشر

چون ندیدند از وی انشق القمر

خاک زن در دیدهٔ حس‌بین خویش

دیدهٔ حس دشمن عقلست و کیش

دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند

بت‌پرستش گفت و ضد ماش خواند

زانک او کف دید و دریا را ندید

زانک حالی دید و فردا را ندید

خواجهٔ فردا و حالی پیش او

او نمی‌بیند ز گنجی جز تسو

ذره‌ای زان آفتاب آرد پیام

آفتاب آن ذره را گردد غلام

قطره‌ای کز بحر وحدت شد سفیر

هفت بحر آن قطره را باشد اسیر

گر کف خاکی شود چالاک او

پیش خاکش سر نهد افلاک او

خاک آدم چونک شد چالاک حق

پیش خاکش سر نهند املاک حق

السماء انشقت آخر از چه بود

از یکی چشمی که خاکیی گشود

خاک از دردی نشیند زیر آب

خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب

آن لطافت پس بدان کز آب نیست

جز عطای مبدع وهاب نیست

گر کند سفلی هوا و نار را

ور ز گل او بگذراند خار را

حاکمست و یفعل الله ما یشا

کو ز عین درد انگیزد دوا

گر هوا و نار را سفلی کند

تیرگی و دردی و ثفلی کند

ور زمین و آب را علوی کند

راه گردون را به پا مطوی کند

پس یقین شد که تعز من تشا

خاکیی را گفت پرها بر گشا

آتشی را گفت رو ابلیس شو

زیر هفتم خاک با تلبیس شو

آدم خاکی برو تو بر سها

ای بلیس آتشی رو تا ثری

چار طبع و علت اولی نیم

در تصرف دایما من باقیم

کار من بی علتست و مستقیم

هست تقدیرم نه علت ای سقیم

عادت خود را بگردانم بوقت

این غبار از پیش بنشانم بوقت

بحر را گویم که هین پر نار شو

گویم آتش را که رو گلزار شو

کوه را گویم سبک شو همچو پشم

چرخ را گویم فرو در پیش چشم

گویم ای خورشید مقرون شو به ماه

هر دو را سازم چو دو ابر سیاه

چشمهٔ خورشید را سازیم خشک

چشمهٔ خون را به فن سازیم مشک

آفتاب و مه چو دو گاو سیاه

یوغ بر گردن ببنددشان اله