گنجور

 
مولانا

مطربی کز وی جهان شد پر طرب

رُسته ز آوازش خیالاتِ عجب

از نوایش مرغ دل پرّان شدی

وز صَدایش هوشِ جان حیران شدی

چون برآمد روزگار و پیر شد

بازِ جانْشْ از عجز، پشّه‌گیر شد

پشت او خم گشت همچون پشت خُم

ابروان بر چشم همچون پالْدُم

گشت آواز لطیفِ جان‌فزاش

زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش

آن نوایِ رشکِ زهره آمده

همچو آواز خر پیری شده

خود کدامین خوش که او ناخوش نشد

یا کدامین سقف کان مِفْرَش نشد

غیر آواز عزیزان در صُدور

که بوَد از عکسِ دَمْشان نفخِ صور

اندرونی کاندرونها مست از اوست

نیستی کین هستهامان هست از اوست

کهربای فکر و هر آواز او

لذت الهام و وحی و راز او

چونک مطرب پیرتر گشت و ضعیف

شد ز بی کسبی رهین یک رَغیف

گفت: عمر و مهلتم دادی بسی

لطفها کردی خدایا با خسی!

معصیت ورزیده‌ام هفتاد سال

باز نگرفتی ز من روزیْ نَوال

نیست کسب امروز مهمان تو ام

چنگ بهر تو زنم کان تو ام

چنگ را برداشت و شد الله‌جو

سوی گورستان یثرب آه‌گو

گفت: خواهم از حق، ابریشم‌بها

کو به نیکویی پذیرد قلب‌ها

چونک زد بسیار و گریان سر نهاد

چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد

خواب بردش مرغ جانشْ از حبس رست

چنگ و چنگی را رها کرد و بجَست

گشت آزاد از تن و رنج جهان

در جهانِ ساده و صحرای جان

جان او آنجا سُرایان ماجرا

کاندر اینجا گر بماندندی مرا

خوش بُدی جانم درین باغ و بهار

مست این صحرا و غیبی لاله‌زار

بی پر و بی پا سفر می‌کردمی

بی لب و دندان شکر می‌خوردمی

ذکر و فکری فارغ از رنج دِماغ

کردمی با ساکنان چرخ، لاغ

چشم بسته عالمی می‌دیدمی

وَرد و ریحان بی کفی می‌چیدمی

مرغ آبی غرق دریای عسل

عین ایوبی، شراب و مغتسل

که بدو ایوب از پا تا به فرق

پاک شد از رنجها چون نور شرق

مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ

در نگنجیدی درو زین نیم بَرخ

کان زمین و آسمانِ بس فراخ

کرد از تنگی دلم را شاخ‌شاخ

وین جهانی کاندرین خوابم نمود

از گشایش پر و بالم را گشود

این جهان و راهش ار پیدا بدی

کم کسی یک لحظه‌ای آنجا بدی

امر می‌آمد که نه طامع مشو

چون ز پایت خار بیرون شد برو

مول مولی می‌زد آنجا جان او

در فضای رحمت و احسان او