بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۱
نفس بوالهوسان بر دل روشن تیغ است
شمع افروخته را جنبش دامن تیغ است
شیشه را سرکشی خویش نشانده ست به خون
گردن بیادبان را رگ گردن تیغ است
منت سایهٔ اقبال ز آتش کم نیست
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۲
دل از غبارِ نفس زخمِ خفته در نمک است
ز موجِ پیرهن این محیط پر خسک است
بهارِ رنگِ جهان جلوهٔ خزان دارد
بقم درین چمن حادثاتِ اسپرک است
ز اهلِ صومعه اکراه نیست مستان را
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۳
حذر ز راه محبت که پر خطرناک است
تو مشت خار ضعیفی و شعله بیباک است
توان به بیکسی ایمن شد از مضرت دهر
سموم حادثه را بخت تیره تریاک است
به اختیار نرفتیم هرکجا رفتیم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۴
مییکه شوخی رنگش جنون افلاک است
به خاتم قدح ما نگین ادراک است
خمیر قالب من بود لای خم کامروز
کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است
مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۵
از بس قماش دامن دلدار نازک است
دستم ز کار اگر نرود کار نازک است
از طوف گلشنت ادبم منع میکند
کیفیت درشتی این خار نازک است
تا دم زنی چو آینه گردانده است رنگ
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶
در ندامتگل مقصود به بر نزدیک است
دامنی هست به دستیکه به سر نزدیک است
دوری منزل مقصود ز خودبینیهاست
اگر از خوابشکنی قطع نظر نزدیک است
رهبرکام تو پاس نفس است ای غواص
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۷
یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک است
امتیاز آینهٔ دوریِ هر نزدیک است
میگزد جوهر آیینه کف دست تهی
باخبر باشکه افلاس و هنر نزدیکاست
اگر از نعمت الوان نتوان کام گرفت
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۸
بسکه اینگلشن افسردهکدورت رنگ است
نفس غنچهبرآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بیرنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹
دلم چو غنچه در آغوش عافیت تنگ است
ز خواب ناز سرم چونگهر ته سنگ است
نمیتوان طرف خوب و زشت عالم بود
خوشا طبیعت آیینهای که در زنگ است
به هستی از اثر نیستی مشو غافل
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰
دل مضطرب یأس و نفس ناله به چنگ است
دریاب که خون رگ ساز تو چه رنگ است
تا راه سلامت سپری محو عدم باش
آسودگی شیشه همان در دل سنگ است
آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۱
نه منزل بینشان، نی جاده تنگ است
به راهت پای خواب آلوده سنگ است
به صد گلشن دواندی ریشهٔ وهم
نفهمیدیگل مقصد چه رنگ است
به حسن خلق خوبان دلشکارند
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۲
بس که ساز این بساط آشفتگیهای دل است
بیشکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنونطینتان بیدام الفت مشکل است
هرکه بیمار محبت گشت سرتا پا دل است
چشم واکردن کفیل فرصت نظاره نیست
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۳
احتیاجی با مزاج سبزه وگل شامل است
هرچه میروید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست
خاک از آشفتن غبارست و به جمعیتگل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر میشود
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۴
الفت تن باعث فکر پریشان دل است
دانه صاحب ریشه از آمیزش آب وگل است
عمرراکوتاهی سعی نفس آسودگیست
پیچ و تاب جاده هرجا محوگردد منزل است
هر قدم عرض نزاکت داشت سعی رفتگان
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۵
بس که دشت از نقش پای لیلی ما پرگل است
گرباد از شور مجنون آشیان بلبل است
حسن خاموش از زبان عشق دارد ترجمان
سرو مینا جلوه را کوکوی قمری قلقل است
بس که مضمون نزاکت صرف سرتاپای اوست
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۶
عالم ایجاد عشرتخانهٔ جزو و کل است
در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است
گر تأمل زین چمن رمز خموشان واکشد
در نمکدان لب هر غنچه، شور بلبل است
میتوان در تخم دیدن شاخ و برگ نخل را
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۷
آگاهی و افسردگی دل چه خیال است
تا دانه به خود چشمگشودهست نهال است
آیینهٔگل از بغل غنچه برون نیست
دلگر شکند سربسر آغوش وصال است
حیرتکدهٔ دهر جز اوهام چه دارد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۸
در وصلم و سیرم بهگریبان خیال است
چون آینه پرواز نگاهم ته بال است
بیقدری دل نیست جزآهنگ غرورش
تا چینی ما خاک نگشتهست سفال است
سایل بهکف اهلکرمگر به غلط هم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹
داغ اگر حلقه زند ساغر صهبای دل است
ناله گر بال کشد گردن مینای دل است
نیست بیشور جنون، مشت غباری زین دشت
ششجهت، عرض پریشانی اجزای دل است
دهرگو تنگتر از قطرهٔ خونم گیرد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۰
صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است
شامگردی ز جنونتازی سودای دل است
مجمر اینجا همه گوش است بر آواز سپند
آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است
گه تپشگاه فغان، گاه جنون میخندد
[...]