گنجور

 
بیدل دهلوی

حذر ز راه محبت که پر خطرناک است

تو مشت خار ضعیفی و شعله بی‌باک است

توان به بی‌کسی ایمن شد از مضرت دهر

سموم حادثه را بخت تیره تریاک است

به اختیار نرفتیم هرکجا رفتیم

غبار ما و نفس‌، حکم صید و فتراک است

ز بس زمانه هجوم کساد بازاری‌ست

چو اشک گوهر ما وقف دامن خاک است

چگونه کم شود از ما ملامت زاهد

که صد زبان درازش به چوب مسواک است

ازین محیط که در بی‌نمی‌ست توفانش

کسی که آب رخی برد گوهرش پاک است

غبار حادثه حصنی است ناتوانان را

کمند موج خطر ناخدای خاشاک است

ز خویش رفتن ما رهبری نمی‌خواهد

دلیل قافلهٔ صبح سینهٔ چاک است

نیامده‌ست شرابی به عرض شوخی رنگ

جهان هنوز سیه‌مست سایهٔ تاک است

چه وانمایمت از چشم‌بند عالم وهم

که خودنمایی آیینه در دل خاک است

زمانه کج‌منشان را به برکشد بیدل

کسی که راست بود خار چشم افلاک است

 
 
 
اهلی شیرازی

به زهر چشم دهی جان و دل فرحناک است

چه دلبری تو که زهر از کف تو تریاک است

چه شد که جامه یوسف شد از زلیخا چاک

هنوز جان زلیخا ز دست او چاک است

مباش همدم هرخس کز او بود جان بخش

[...]

بیدل دهلوی

میی‌که شوخی رنگش جنون افلاک است

به خاتم قدح ما نگین ادراک است

خمیر قالب من بود لای خم‌ کامروز

کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است

مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور

[...]

خالد نقشبندی

ز رشک سرو قدت، سرو پای در خاک است

کتان پیرهن گل ز روت صد چاک است

کنایت از دهن توست سر جوهر فرد

برون ز دایره فهم و حد ادراک است

چو بگذری به سر کوی کشتگان غمت

[...]

صفای اصفهانی

شهی که جامه خورشید در غمش چاک است

مهی که ذره او آفتاب افلاک است

ز شرک دور و ز شک خالی و ز غش پاک است

زر وجودش کبریت احمر خاک است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه