فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
جلوة قد تو از چاک دل ما پیداست
این شکافیست که تا عالم بالا پیداست
گرچه از ناز ز هر دیده نهان میگردی
عکس روی تو در آیینة دلها پیداست
حسن لیلی مگر از پرده برآمد، که دگر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
نظر به روی تو دارد نگاه بیادبست
سری به گوش تو دارد کلاه بیادبست
گهی به روی تو دستی زند گهی بر دوش
در اختلاط تو زلف سیاه بیادبست
تو بینقاب و من از انفعال میلرزم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
چو موج بر سر آبیم و حال سخت خرابست
خوشا امید جگر تشنهای که محو سرابست
بگو به ساقی گلرخ که خون شیشه بگیرد
که از حرارت می در میان آتش و آبست
اگر تو رخ بگشایی دلم چو گل بگشاید
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
شیشه هم بزمست با او، ساغرش هم مشرب است
ای دل ارخون در جگر داری برای امشب است
دست و پایی میتوان زد مطلب دل گر یکی است
این دل بیدست و پا سردرگم صد مطلب است
وعدة پابوست از بس عقدهام بر عقده ریخت
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
در عهد نگاه تو که صیاد شکیب است
در حلقة زلف تو کمینگاه فریب است
در دیدة عشّاق تو طفلان نگه را
در مشق حیا گوشة چشم تو ادیب است
غم نیست ز بیماری آشفته دماغان
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
مه روی تو که آرایش هر مهتاب است
شب آیینه از آن تا به سحر مهتاب است
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
از عشق که جان در تن بیمار حزین است
معشوق مزلّف نفس باز پسین است
عمری صفت زلف و خط و خال تو کردیم
یک بار نگفتیم در ابروی تو چین است
میخواست مدام از لب ما شکر زند دم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
حسن محجوب ز نظّاره خطرها دارد
پردة شرم کتانست و نظر مهتاب است
یارب از قوّت بازوی که پرتو دارد؟
برق این تیشه که در کوه و کمر مهتاب است
غیر امّید زیان سود ندارد فیّاض
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
چه کنم صلح کسی جنگ و ستیز تو که خوبست
چشم آمیزشم از کیست گریز تو که خوبست
بگشا بند قبا منتظر شام چرایی
صبحدم هم به گریبان عزیز تو که خوبست
نکنی فرق هوس را ز محبَّت عجب از تو
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
تنم از رنج و بلا مایهده ایّوبست
صبر ایّوب اگر چارهگر آید خوبست
ای که از یوسف گمگشته نشان میطلبی
گذرش بر در محنتکدة یعقوبست
مددی گریه که وصلش ز خدا میطلبم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
ز زهر ناوک او دل چو شهد خرسندست
اگر غلط نکنم تیرش از نی قندست
گره ز طرَة خود باز اگر کنی چه شود
گرهگشایی ما عمرهاست در بندست
کسی به دوست رسد کز جهان تواند رست
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
یوسف بازار ما هم خود خریدار خودست
خوش قیامت کرده غم هر کس گرفتار خودست
راز دل پوشیده کی ماند به منع گفتگو
لب اگر خاموش گردد رنگ در کار خودست
بر زمین ننهاد تا بر کف گرفت آیینه را
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
چون بر سر راه عدم است آنچه وجود است
نابود جهان را همه انگار که بودست
برهم زدهآم خشک و تر هر دو جهان را
آتش به میان نیست عزیزان همه دودست
کس ره به سراپردة تقدیر ندارد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
خاطر ما به تو صد جا بندست
آن دل تست که بیپیوندست
گره از زلف تو کس نگشاید
گرچه این عقده به مویی بندست
سرگرانیّ سر زلف تو چیست؟
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
نه زابرش خبر و نه ز بهارش یادست
ملک دل زآب دم تیغ ستم آبادست
دستگیریش به جز تیشه درین راه نبود
عاشقان رحم به بیچارگی فرهادست
نقش شیرین اگر از موی نگارد شاپور
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
دلم پایبند نسیم بهارست
جنون بر سر پای در انتظارست
خراشیده رخسارِ کاهیّ عاشق
به بازار خوبان زر سکهدارست
دل از مهر زلف و رخش برنگیرم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
گذشت موسم گل لیک یار جلوهگرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخکامی را
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
مگر از عشق نگاری به دلش تأثیرست
که گل عارض او دست زد تغییرست
ای بت از قامت خمدیدة عاشق حذری
این کمانیست که آه سحر او را تیرست
رام شد تا دل دیوانه به او، دانستم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
دل تهی از خون شد و دیده چو کوثر پرست
شیشه اگر شد تهی شکر که ساغر پُرست
دل زعنا پرملال شیشة ساعت مثال
یک دم اگر خالی است ساعت دیگر پرست
وجه پریشانیم چیست که از یُمن اشک
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
منم که مرغ دلم صید عشوه و نازست
پریدن دل کبکم به بال شهبازست
چنان به کنج قفس خو گرفتهام که دگر
به یاد خاطر من آنچه نیست پروازست
ز صید دوستی آن نگاه پنداری
[...]