گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

جان که شد دیوانه دل تدبیر باید کردنش

در سر زلف بتان زنجیر باید کردنش

هر که خواهد آفتاب روی او بیند صباح

در دل شب همچو مه زنجیر باید کردنش

رویت ایمه آفتاب و زلف شبرنگ زحل

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش

جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش

و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان

درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش

حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

آمد آن دلبر قلندر روش

فارغ از مصحف و عمامه وفش

سوخت ادراک علم و فتوی را

بمی ارغوان چون آتش

ساغری پرشراب احمد کرد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

دارم از رنگ رخت در دل و در جان آتش

نیست در شعله خورشید از اینسان آتش

هم از آنشمع که روشن شد از هر دو جهان

دید از شاخ شجر موسی عمران آتش

دیدم از نور رخ ماه تو ای سرو بلند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

هر که جویای کریم آمد کرم می بایدش

در ره رزق خدا از سر قدم می بایدش

هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما

ترک سوداهای فکر بیش وکم می بایدش

تا سواد الوجه فی الدارین او باشد درست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

او را بدو چشم او در ز دیده همی بینش

تا لذت جان یابی از شیوه شیرینش

در گلشن روی او چون باد صبا هر دم

میبوی و بهم میچین از سنبل و نسرینش

در آینه جانها آنمه رخ خود بیند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

دلم در بند زلف تست ای دلبر مرنجانش

بخوان وصل خود بنشان پس ایمه همچو مهمانش

بمهمانی دل ما را نداری جز جگر خواری

چو پروانه از او کردی به شمع چهره بریانش

بیک حالت نه می بینم دل صد پاره را هر دم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

آن ماه در آمد از درم دوش

از زلف دو حلقه کرده درگوش

گفتا که نمیکنم سلامت

اما چو تو کرده ای فراموش

این گفت و نقاب را برانداخت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

مگریز از بلا بجوی خلاص

حق چه فرمود لات حین مناص

هرکه راگشت عشق مردم خوار

بکشد خویش را به پای قصاص

به پرند عاقبت به گلشن وصل

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

از حجب های تعین دل اگر یافت خلاص

در حرم عشق شود خاص الخاص

ذره وصلش بکف آور که جهان پرتو او است

جان که در بحر دل و دیده خود شد غواص

پیش خورشید جمالش که همه پرتو اوست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

جوهر آمد جان و جسم ما عرض

عشق جوهر جمله اشیاء عرض

بحر جان را بی سرو پا یافتم

بحر جوهر دان کف دریا عرض

نقد الا جوهر آمد جان پاک

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

از اضافات کرده ایم اسقاط

که نداریم در دو کون قراط

درجهان ساختم بنان جوی

فارغ از سبزه ایم و از جفزاط

جامه روح را بدوخت خدا

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

جمله توئی و من نیم نیست در این میان غلط

بر رخ تست دیده ام هر دو جهان چو خال و خط

نیست تو را کرانه ی تا که کنار گیرمت

هست بسیط را بگو طرف و کنار یا وسط

در دل ما خدا بود هم بمیان بحر جان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

لوح محفوظ است اسم الحفیظ

حافظ اسم است اسم الحفیظ

داشت از مه تا بماهی را نگاه

در پناه خویش اسم الحفیظ

در بلا و عافیت محفوظ شد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

سوختم از آتش رخسار مه رویان چو شمع

در میان آتشم با دیده گریان چو شمع

آفرین بر سوز و ساز ما که شبها تا بروز

شمع گریان است و ما را دولت خندان چو شمع

خانه روشن گردد و جانم شود روشن چو ماه

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

همچو روغن سوخت جانم تا شدی روشن چو شمع

بر سر ما هر شبی تا صبحدم در پیش جمع

گر تمنای وصال یار داری همچو ما

باید از دنیی و عقبی برگذشت از چشم جمع

از نوافل می شود حق بنده را بشنو حدیث

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

هزاران آفرین بر صنع صانع

که کرد از نور وظلمت نور جامع

منم مجموعه ارض و سموات

که روح قدسیم اصل تبایع

میان چار عنصر آفتاب است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

کار دنیا همه زرق است و فریب است صداع

عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع

مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم

نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع

زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

صبح چون شعله خورشید برآورد شعاع

گشت روشن که جهان است رخت را اقطاع

زاهد و عابد و صوفی بلبت مست شدند

باده خوردند و نگشتند کسی را مناع

لمن الملک تو گفتی و زخود نشنودی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

ما چو داریم بسرو قد دلدار طمع

بلبل از حضرت ما کرد بگلزار طمع

دل هر ذره که داریم بصد دلبازی

دارد از طلعت خورشید تو انوار طمع

من دیوانه بیدل که ندارم زر و سیم

[...]

کوهی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۱۲
sunny dark_mode