گنجور

 
کوهی

آمد آن دلبر قلندر روش

فارغ از مصحف و عمامه وفش

سوخت ادراک علم و فتوی را

بمی ارغوان چون آتش

ساغری پرشراب احمد کرد

لب او گفت بی دهان در کش

تا بدیدم جمال ساقی را

شدم از چشمهای او سرخوش

دید ساقی که خورده شد جامی

گفت کوهی تو می کنی خوش خوش

 
sunny dark_mode