گنجور

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

جان و دل و دین و رگ و پوست عشق

در همه شیا بتکاپوست عشق

تخم بدل کاشته بی حاصلان

غافل ازین نکته که خودروست عشق

هر دو یکی باشد یا عشق اوست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

چرخ دو تا گشته و یکتاست عشق

یک اثرست و همه اشیاست عشق

برگ گل گلبن توحید روح

بار درخت دل داناست عشق

تشنه تر از ماست باو سلسبیل

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

 

ساقی جان بجام من ریخت می مدام دل

گشت ز پای تا سرم مست مدام جام دل

ملک دلست رام من سکه دل بنام من

دل همگی بکام من من همگی بکام دل

صدر جلال پادشه شاه براوست متکی

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

ویرانه تن را بود گنجینه جان در بغل

اسکندرست این خاک و آب آیینه پنهان در بغل

یار آمد از بخت رهی در کوی من با فرهی

خورشید بر سرو سهی ناهید تابان در بغل

ماه بهشتی روی من تابید در مشکوی من

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

دوشم سروش زد در دولتسرای دل

گفتند کیست گفت سروشم گدای دل

آمدنداکه گاه تمنای غیر نیست

بیگاه در مزن که نئی آشنای دل

تا سد ره منتهای مقام تو است و بس

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

زد دست سلطان دولت دوش از تجلی در دل

شد فتح باب تجلی بر ناظر منظر دل

تا سوز عشق تو آموخت آهی چو آتش برافروخت

از آتش آه دل سوخت بر آسمان اخر دل

بگشود دل باب مستی ما را گه می پرستی

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

بازوی عشق بنهاد بر دوش ناقه دل

باری کزان نشیند تا ناف ناقه در گل

من چون کشم کمانت ای ناوکت توان کش

تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل

بگرفته تیغ روشن بنشسته بر بتوسن

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

باز آی که از غیر تو پرداخته‌ام دل

ای سِرّ تو را سینهٔ سودازده منزل

قربان تو می‌کردم اگر یافتمی جان

بر زلف تو می‌بستم اگر داشتمی دل

جز نقش خط از روی نکویت خط هستی

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

راز دار دل و عشقست فنم

کی گرفتار هواهای تنم

فرس عشق بزینست و عنان

فارس فحلم و در تاختنم

مشتبه کرد بموی تو مرا

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

رفت در کسوت درویش که ما نشناسیم

ما نه آنیم که شه را ز گدا نشناسیم

میشناسیم ز پا تا سر ما جلوه اوست

مگر آندم که سر خویش ز پا نشناسیم

درد اثبات گدایان ترا نفی دواست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

آتش طور و طوی را قبسم

نار موسی کف عیسی نفسم

خاکم و نیست کن آب هوی

آبم و مطفی نار هوسم

باز سلطانم با رشته و بند

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

ما جهانجوی و جهانبان دلیم

رسته از مملکت آب و گلیم

هستی خویش بغم داده و باز

از عنایات غم دل خجلیم

از ازل آمده و دهر مدار

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

یار می‌آید مرا همواره از هرسو به چشم

آنچنان پیدا که ناپیداست غیر از او به چشم

روی او را پرده پندارست چشم سر ببند

چشم دیگر باز کن تا بنگری آن رو به چشم

چشم خود دیدم که در سودای آن سرو بلند

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

بدل نه تاب که تا درد عشق چاره کنم

بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم

ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست

مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم

شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

امشب از اول شب مست و خرابست دلم

این چه حالست نه بیدار و نه خوابست دلم

آتشی سر زد از آن گونه و افتاد بر آب

در دل ساغر و در سینه کبابست دلم

چون سمندر بود و ماهی هر آتش و آب

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

دی گفت به من بگریز از ناوک خون‌ریزم

گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم

گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت

نه بال که برپرم نه بال که بستیزم

با سوز غم عشقت در کوره حدادم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

ای خواجه مرا مفروش ارزان که گرانستم

تو بنده تن بینی من خواجه جانستم

تو عبد هوی دانی من جان سلیمانم

بر پشت هوا راکب سلطان جهانستم

یاقوت کند فعلم گر سنگ سیه باشد

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

 

همدم عیسی‌نفسی با دل آگاه شدم

در خم خورشید فلک رنگرز ماه شدم

صبغه الله شود رنگ‌پذیر خم دل

در خم بی‌رنگ شدم صبغه الله شدم

گر روی آگاه شوی این ره فقر است و فنا

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

دلا من و تو اگر رسته از حجاب شویم

دو ذره ایم کزین رستن آفتاب شویم

عمارت ملکوتست و ملک در کف ما

اگر ز باده فقر و فنا خراب شویم

خراب عشق نگشتیم و این خرابی ماست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

عشقم چنان ربود که از جان و از تنم

در حیرتم که پرتو عشقست یا منم

گفتم که دست گیردم آن طره بتاب

گر دید بند پایم و زنجیر گردنم

گویند رخت گیر و برو از دیار یار

[...]

صفای اصفهانی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۱
sunny dark_mode