گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی

صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی

نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک

رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی

نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

 

تو آن نئی که ندانی طریق دلداری

ولی چه شود که با ما نمیکنی یاری

بعهد چین سر زلف شام پیکر تو

سیاهروی جهان گشت مشک تا تاری

چنان ز عشق تو مستم که دل نمیخواهد

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

 

بگو ای ماه تابان تا کجائی

که یکدم نزد مشتاقان نیائی

چو من بهر توأم بیگانه از خویش

چرا بستی طریق آشنائی

بگو ز آن لب سخن گر نیک و گر بد

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

 

جانا رخ چون بهار بنمای

عالم بجمال خود بیارای

از روی چو ماه تو صبوری

ممکن نبود مرا مفرمای

یا مهر خود از دلم برون بر

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

جان بچشمم در نیاید ور نه جانت خواندمی

خوشتر از جان هم ندانم تا چسانت خواندمی

جان ندارد هیچ وزنی بی ثبات اندر جهان

ورنه ایجان و جهان جان و جهانت خواندمی

حسن خلق عالم ار گشتی مجسم پیکری

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴

 

جانا چه کرده‌ایم که از ما بریده‌ای

برگوی تا ز غیر محبت چه دیده‌ای

این شرط دوستی بود آخر تو خود بگوی

کز ما رمیده به غیر آرمیده‌ای

دل را چو غنچه‌ای ز تو مستور داشتم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

چوگان ز مشک بر مه تابان کشیده‌ای

مه را چو کوی در خم چوگان کشیده‌ای

آورده‌ای ز شعر سیه سایبان حسن

بر فرق آفتاب در فشان کشیده‌ای

آن خط سبز فام که خضر است نام او

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

 

چو بلبل از سر مستی گذشتم سوی گلزاری

نمود از هجر رخسارت بچشمم هر گلی خاری

دلم میگفت با چشمت که خوردی خونم از مستی

ولی لعل ترا دیدم ز خون دل نشان داری

بدل گفتم که خون ما ز لعلش خواه اگر خواهی

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷

 

چو رخسار سمن سیما بشوئی

نشان هستی از دلها بشوئی

فروزان گردد آتش اندر آبی

گر آن روی جهان ارا بشوئی

مشام جان معطر گردد از وی

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

 

در باغ حسن سرو روانی براستی

دور از تو چشم بد همه جانی براستی

وقت صبوح با لب خندان بسان صبح

بنمای رخ که سرو روانی براستی

بگشای لب که وقت سخن در شاهوار

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

 

دی بر در دلدار نشستیم زمانی

گفتیم بگوئید که اینجاست فلانی

آنعاشق سرگشته که جز زلف تو کس را

ز آشفتگی حال دلش نیست نشانی

چون نام من شیفته بشنید نگارم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰

 

دلا امید آن دارم که روی دلستان بینی

برغم دشمنان خود را بکوی دوستان بینی

خوش الحان بلبل قدسی بعنف اندر قفس مانده

قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی

درین دوران بجز وصف سهی سروش ز کس مشنو

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱

 

دلدار گفت لوح دل از نقش من بشوی

گفتم که تلخ از آنلب شکر فشان مگوی

من لوح دل نشویم از آن نقش دلفریب

دست از من آنکه میدهدم پند گو بشوی

آمد زمان آنکه صبا خیزد از چمن

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲

 

زهی بوقت سخن لعلت از در افشانی

شکسته رونق بازار گوهر کانی

حدیث طره مشکینت قصه ایست دراز

بکنه آن نرسد خاطر از پریشانی

توئی که مینهد آبحیات از دل پاک

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

 

زلف مشکین بر بناگوش چو سیم افکنده‌ای

از بنفشه بر سمن صد حلقه جیم افکنده‌ای

ز ابن مقله خون چکاند ابن بواب از حسد

ز آنچنان شینی که اندر عین سیم افکنده‌ای

بر گذرگاه صبا بگشاده‌ای بندی ز زلفت

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴

 

زهی ملک لطافت را وجودت نازنین شاهی

جهان عالم آرایت سپهر حسن را ماهی

ز مهر رویت ار عکسی فتد بر عالم خاکی

هزاران ماه کنعانی بر آرد سر ز هر چاهی

بگرد غنچه خندان در آمد سبزه خطت

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

 

ساقیا موسم عیدست بده ساغر می

بر فشان صبحدم از بهر قدح گوهر می

روزه کر دست دماغ من سود از ده خشگ

که کند چاره اینواقعه طبع ترمی

شام اندوه سرآید بدمد صبح امید

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶

 

ساقی قدح می که درو هست صفائی

به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی

می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی

کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی

رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

 

صبا چو با سر زلف تو کرد همرازی

زبان گشاد نسیم خوشش بغمازی

ببوی زلف تو مرغ دل از قفس بپرید

هوای کوی تو بگزید و گشت پروازی

دل از تو سیر نگردد بجور کز تو کشد

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

 

گر من ز بند عشقت تو یکروز رستمی

باقی عمر با دل خرم نشستمی

ور چشم دلفریب تو داری بدی مرا

بازار سحر جادوی بابل شکستمی

مستی غمزه تو ز بس نغز کآمدم

[...]

ابن یمین
 
 
۱
۲۲
۲۳
۲۴
۲۵
۲۶
۱۰۵
sunny dark_mode