گنجور

 
شهریار

دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت

جان مژده داده‌ام که چو جان در بر آرمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه

ابری شدم ز شوق که اشکی ببارمت

عمری دلم به سینه فشردی در انتظار

تا درکشم به سینه و در بر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق

ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طرب‌نامه وصال

ای لاله‌رخ به خون جگر می‌نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما که من

عمری است کز دو دیده گهر می‌شمارمت

دستی که در فراق تو می‌کوفتم به سر

باور نداشتم که به گردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی

باری چو می‌روی به خدا می‌سپارمت

از جویبار چشم ترم سایه وامگیر

تا چون مژه نهال تفرج بکارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار

گفتم که ناله‌ای کنم و بر سر آرمت