گنجور

 
شهریار

گاهی گر از ملال محبت بخوانمت

دوری چنان مکن که به شیون برانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک

پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

تو گوهر سرشکی و دردانه صفا

مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

سرو بلند من که به دادم نمی‌رسی

دستم اگر رسد به خدا می‌رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

ماتم‌سرای عشق به آتش چه می‌کشی

فردا به خاک سوختگان می‌کشانمت

دست نوازشی به سر و گوش من بکش

سازی شدی که شور و نوایی بخوانمت

تو ترک آبخورد محبت نمی‌کنی

اینقدر بی‌حقوق هم ای دل ندانمت

ای غنچه گلی که لب از خنده بسته‌ای

بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت

یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب

تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب

دارم غزال چشم سیه می‌چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و آن ستانمت