گنجور

 
شهریار

رفتم و بیشم نبود روی اقامت

وعده دیدار گو بمان به قیامت

گر تو قیامت به وعده دور نخواهی

یک نظرم جلوه کن بدان قد و قامت

بانگ اذان است و چشم مست تو بینم

در خم محراب ابروان به امامت

قصر نمازت چه ای مسافر مجنون

کعبه لیلی است قصد کن به اقامت

در همه عالم عَلَم به عشق و جنونی

گو بشناسندت از جبین به علامت

آنچه به غفلت گذشت عمر نخواندم

عمر دگر خواهم از خدا به غرامت

پیرم و بر دوشم از ندیم جوانی

از تو چه پنهان همیشه بار ندامت

خرمن گل‌ها به باد رفت و به دل‌ها

نیش ندامت خلید و خار ملامت

نیش ندامت چنان گزنده که گویی

پشّه هجومت کند به شاخ حجامت

هرچه زنندم به طعنه زخم که بازآ

پوست به تن می‌فزایدم به ضخامت

چون کنم ای عاقلان که این مرض عشق

رو نهد از هر سخاوتی به وخامت

لیکن از این ناله هم دریغ ندارم

تا نکشد کار عاشقان به لئامت

شحنه شهری تو دست یاز به شمشیر

باری اگر شیر می‌کشی به شهامت

قصر شهان کی رسد به کلبهٔ درویش

تخت تبختر کجا و تاج کرامت

من به سلام و وداع کعبه و صحرا

صیحه زنانم که بارکن به سلامت

شمع دل شهریار شعله آخر

زد به سراپا که سوختن به تمامت