گنجور

 
شهریار

برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت

بازار شوق پردگیان باز درگرفت

شمع طرب شکفت در آغوش اشک و آه

ابری به هم برآمد و ماهی به برگرفت

زین خوشترت کجا خبری در زند که دوست

سر بی‌خبر به ما زد و از ما خبر گرفت

بار غمی که شانه تهی کرد از او فلک

این زلف و شانه خواهدم از دوش برگرفت

این ماجرای عشق حدیثی مفصّل است

قاصر بیان که قصّه چنین مختصر گرفت

یک تار موی او به دو عالم نمی‌دهند

با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت

تا چون کند به ابرو و مژگان که چشم مست

دستی به نیزه برد و به دستی سپر گرفت

چشمک زند ستاره صفت با نسیم صبح

شمع دلی که دامن آه سحر گرفت

چون اسم چشم نرگس مخمور، ژاله بار

در این چمن که لاله به کف جام زر گرفت

چون شعر خواجه تازه و تر بود شهریار

شعر تو هم که درس خود از چشم تر گرفت