گنجور

 
شهریار

سری به سینه خود تا صفا توانی یافت

خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت

در حقایق و گنجینه ادب قفل است

کلید فتح به کنج فنا توانی یافت

به هوش باش که با عقل و حکمت محدود

کمال مطلق گیتی کجا توانی یافت

چه دانشی که نه عرفان در او و نی تسلیم

دری بزن که به دردت دوا توانی یافت

اگر خدا طلبیدی و یافتی در خود

امید هست که خود در خدا توانی یافت

جمال معرفت از خواب جهل بیداریست

بجوی جوهر خود تا جلا توانی یافت

کی اتصال از این دستگاه زنگ زده

به کارخانهٔ راز قضا توانی یافت

تحولی است که از رنج‌ها پدید آید

نه قصه‌ای که به چون و چرا توانی یافت

اگر به سرّ مشقّات انبیا برسی

مقام و منزلت اولیا توانی یافت

تو حلقه بر در راز قضا ندانی زد

مگر که ره به حریم رضا توانی یافت

بجوش تا مس قلبت طلا کنی ور نه

بکوش بیهده تا کیمیا توانی یافت

ز قعر چاه توان دید در ستاره و ماه

گر این فنا بپذیری بقا توانی یافت

به روی عقل تو درهای معرفت بسته است

کلید عشق به صندوق ما توانی یافت

کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است

تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت