جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
... گر ز عشقت خبری هست بگو ای واعظ
ورنه خاموش که فریاد و فغان چیزی نیست
بنده عشق شدی ترک نسب گو جامی ...
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
هیچ شب تیر غمت بر دل شیدا نرسد
که فغانم به مه آهم به ثریا نرسد
آن که وصل تو ز امروز به فردا انداخت ...
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵
... چهره چو گل گرد چمن می گردی
بلبل مسکین به فغان می آید
بی گل تو جلوه سوسن بر من ...
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸
... چو ذکر لذت تیغت رسد به خاک شهیدان
فغان ز جان شهید هزار ساله برآید
قلم به وصف بتان گر دوصد رساله نویسد ...
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱
ز هجران مرده ام جانا نپنداری که جان دارم
به مضراب غمت چون چنگ بی جان این فغان دارم
نه تن دان این که می بینی پی قوت سگان تو ...
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴
... مگو جامی صبوری پیشه کن کافتد به من آتش
اگر یک لحظه چشم از گریه و لب از فغان بندم
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۵
... ز جور آنکه قفا سوی ما کنی و روی
همی کنیم فغان وز قفا نمی نگری
هزار سوخته دل از پی تو وای کنان ...
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۱
... جامی از چنگ رسد زمزمه عشق چرا
گر نیی سنگ به فریاد و فغان دیرآیی
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » قصاید » شمارهٔ ۱۳
... لنگ لنگان می روم راه سخن وز درد پای
می کشم در هر قدم از دل فغان وز سینه آه
هرچه می گویم کنون بر من بود تاوان همه ...
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » قطعات » شمارهٔ ۳۱
فغان از دست آن کاتب که کلکش
به بیش و کم نویسی شد فسانه ...
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲
... مهر نه ز لب بر دهان مرا
وز فغان من درد سر مکش
گشته عالمی فتنه بیش ازین ...
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴
... گهی به یا اسفا سوختم به داغ اسف
فغان کشیدم از اندوه آن ز سینه چو چنگ
طپانچه کوفتم از درد آن به روی چو دف ...
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
... ز بانگ چنگ و لحن ارغنون و نغمه بربط
فغان در طارم این گنبد نیلوفر اندازیم
صدای مستی ماتا همه آفاق را گیرد ...
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴
... چون ابر نوبهار به خاکم چو بگذری
خیزد فغان و آه به جای گیاه ازو
جامی اگر ز لطف تو عذر گناه خواست ...
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳
... ز سر صفا قدمی نهی به ره وفا گذری کنی
توهمی روی و من از عقب به فغان که ازسرمرحمت
چو رسد به گوش تو آن صدا به سوی قفانظری کنی ...
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۳ - فی نعت النبی صلی الله علیه و سلم
... شتر نموده به ره بهر پاس حجره مجن
برای حجره درای شتر کشیده فغان
شتر به حجره چو رانده عرابی از مکمن ...
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۶ - در جواب انوری واقع شده است
... زان طرف نای در نفیر بود
زین طرف کوس در فغان باشد
تیز پر تیر سوی سینه مرد ...
جامی » بهارستان » روضهٔ دوم (در ذکر حکمت حکما) » بخش ۱
... عادت مرد حسد پیشه که خاکش به دهن
هر چه بیند به کف غیر فغان بردارد
که چرا داد به وی بی سبب آن را نه به من ...
جامی » بهارستان » روضهٔ پنجم (در عشق و ذکر حال عاشقان) » بخش ۱۰
دلارامی که رونق جمال او رفته بود و ظلمت ریش صفحه رویش گرفته طالبان را از مصاحبت خود صبور می دید و عاشقان را از مواصلت خود نفور دانست که حجاب ایشان مویی چند است بر عارض و زنخدان دمیده و از آن دام بی اندام مرغ دل ایشان رمیده
جحامی را طلب کرد که از بی یاری بجان آمده ام و از بی خریداری به فغان بیا و این حجاب را از پیش بردار و این دام را از هم بردر حجام مردی ظریف بود و طبعی لطیف داشت پاکی می راند و این قطعه می خواند
نوبت خوبی امرد چو سرآید آن به ...
جامی » بهارستان » روضهٔ پنجم (در عشق و ذکر حال عاشقان) » بخش ۱۳
... مرآت صقیل را به زنگار مده
چون آن شیرین پسر این نصیحت شنید بر وی تلخ آمد روی ترش کرده برخاست و به بهانه ای از خانقاه بیرون رفت و چند روز نیامد پیر و مریدان از غم مفارقت او به جان آمدند و از الم مهاجرت او به فغان به الماس مژه گوهر عجز و اضطرار سفتند و به لسان افتقار و زبان اعتذار گفتند
باز آ که بر تو هیچ کس حکمی ندارد ای پسر ...